شماره ٣٤: با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را

با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را
اين قدرها جاي در دل بوده است اي جان تو را
ساحري گويا با چندين خطا چون ديگران
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در بلائي بينمت گردم بلاگردان تو را
نيستم راضي به مرگت ليک مي خواهم چو خود
از غم ناکس پرستي در تب هجران تو را
آن چنان شوخي که خواهي داشت مرد مرا به تنگ
گر کنم در پرده هاي چشم خود پنهان تو را
از لباس غيرتم عريان نمي ديدي اگر
مي توانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غيرت اين سستي که من ديدم ز تو
بي تکلف مي توان کشتن به جرم آن تو را