شماره ٣١: که زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا

که زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا
که روزي شد پس از وصل چنان هجر چنين ما را
تو خود رفتي ولي باد جنون خواهد دواند از پي
بسان شعله آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردي ولي صحرا سپر کردي
به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا را
فرس آهسته ران کاندر پيت از پويه فرسوده
قدمها تا به زانو گمرهان دشت پيما را
شب تاريک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان
برون ار از سحاب برقع آن روي مه آسا را
خطر گاهيست گرد خرگهت از شيشهاي دل
خدا را بر زمين اي مست ناز آهسته نه پا را
چو ميرد محتشم دور از قدت باري چو باز آئي
به خاکش گه گهي کن سايه گستر نخل بالا را