شماره ٢٧: شب که ز گريه مي کنم دجله کنار خويش را

شب که ز گريه مي کنم دجله کنار خويش را
مي افکنم به بحر خون جسم نزار خويش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکيم رسان
پاک کن از غبار من راهگذار خويش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين
در گذرانم از ثريا پايه دار خويش را
در دل خاک از غمت آهي اگر برآورم
شعله آتشي کنم لوح مزار خويش را
اي همه دم ز عشوه ات ناوک غمزه در کمان
بهر خدا نوازشي سينه فکار خويش را
گر نکشيدي آن صنم زلف مسلسل از کفم
بند به پا نهادمي صبر و قرار خويش را
محتشم از تو جذبه اي مي طلبم که آوري
بر سر من عنان کشان شاه سوار خويش را