شماره ٢٤: مبين به چشم کم اي شوخ نازنين ما را

مبين به چشم کم اي شوخ نازنين ما را
گداي کوي توام همچنين مبين ما را
هنوز سجده آدم نکرده بود ملک
که بود گرد سجود تو بر جبين ما را
گذر به تربت ما يار کمتر از همه کرد
گمان بياري او بود بيش ازين ما را
به دستياري ما نايد آن مسيح نفس
اگر بود يد بيضا در آستين ما را
طبيب ما که دمش پاس روح مي دارد
چه حکمت است که مي دارد اينچنين ما را
نگين خام عشق است گوهر دل و نيست
به غير حرف وفا نقش آن نگين ما را
بلاگزيني ما اختياري ما نيست
خدا نداده دل عافيت گزين ما را
گناه يک نفس آن مه به مجلس از ما ديد
که بند کرد در آن زلف عنبرين ما را
ز آه ما به گماني فتاده بود امشب
که مي نمود پياپي به همنشين ما را
بيار پيک نظر محتشم نهفته فرست
که قاطعان طريقند در کمين ما را