شماره ٢٣: گر بهم مي زدم امشب مژه پر نم را

گر بهم مي زدم امشب مژه پر نم را
آب مي برد به يک چشم زدن عالم را
سوز ديرينه ام از وصل نشد کم چه کنم
که اثر نيست درين داغ کهن مرهم را
آن پري چهره مگر دست بدارد از جور
ورنه بر باد دهد خاک بني آدم را
اي تو را شيردلي در خم هر موي به بند
قيد هر صيد مکن زلف خم اندر خم را
بنشين در حرم خاص دل اي دوست که من
دور دارم ز رخت ديده نامحرم را
باددر بزم غمم نشئه اي از درد نصيب
که در آن نشئه ز شادي نشناسم غم را
خواهي اکسير بقا محتشم از دست مده
ساغر دم به دم و ساقي عيسي دم را