شماره ١٨: به صد انديشه افکند امشبم آن تيز ديدنها

به صد انديشه افکند امشبم آن تيز ديدنها
در اثناي نگاه تيز تيز آن لب گزيدنها
ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
به سويم گرم از شست آن ناوک رسيدنها
زبان زينهار افتد ز کار از بس که آيد خوش
از آن بي باک در بد مستي آن خنجر کشيدنها
برآرد خاصه وقتي گوي بيرون بردن از ميدان
غريو از مردم آن چابک ز پشت زين خميدنها
در تک آفتابست آن تماشا پيشگان معجز
ببيند آن فغان در گرمي جولان کشيدنها
ازو بر دوز چشم اي دل که بسيار آن گران تمکين
سبک دست است در قلب سپاهي دل دريدنها
بر آن حسن آفرين کاندر نمودش کرده است ايزد
هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفريدنها
به بي قيد آهوانت گو که به ساير اين چنين خودسر
مناسب نيست در دشت دل مردم چريدنها
من و مشق سکون اندر پس زانوي غم زين پس
که پايم سوده تا زانو به بي حاصل دويدنها
به حکم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد
چه تابد در دل مجنون ازين وادي بريدنها
جنونم محتشم ديدي دم از افسون به بند اکنون
که من عاقل نخواهم شد ازين افسون دميدن ها