شماره ١٤: من از رغم غزالي شهسواري کرده ام پيدا

من از رغم غزالي شهسواري کرده ام پيدا
شکاري کرده ام گم جان شکاري کرده ام پيدا
زليخا طلعتي را رانده ام از شهر بند دل
به مصر دلبري يوسف عذاري کرده ام پيدا
زمام ناقه محمل نشيني داده ام از کف
بجاي او بت توسن سواري کرده ام پيدا
ز سفته گوهري بگسسته ام سر رشته صحبت
در ناسفته گوهر نثاري کرده ام پيدا
مهي زرين عصا به چون هلال از چشمم افتاده
بلند اختر سواري تاجداري کرده ام پيدا
کمند مهر گيسو تابداري رفته از دستم
ز سودا قيد کاکل مشگباري کرده ام پيدا
گر از شيرين لبان حوري نژادي گشته از من گم
ز خوبان خسرو عالي تباري کرده ام پيدا
دل از دست نگاريني به زور آورده ام بيرون
ز ترکان سمن ساعد نگاري کرده ام پيدا
درين ره محتشم گر نقد قلبي رفته از دستم
زر نوسکه کامل عياري کرده ام پيدا