شماره ٥٩: دلم به زلف تو عهدي که بسته بود شکستي

دلم به زلف تو عهدي که بسته بود شکستي
ميان ما و تو مويي علاقه بود گسستي
ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که يزدان
ز تنگناي عدم آفريد گوهر هستي
حديث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هر که جست بلندي در اوفتاد به پستي
شراب شوق ز لعلت چنان کشيده ام امشب
که صبح روز قيامت مراست اول مستي
نخست روز قيامت به عاشقان نظري کن
که پشت پاي به دوزخ زنند از سر مستي
ز وصل طوبي و جنت جز اين مراد ندارم
که قد و روي تو بينم به راستي و درستي
چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول
دهان خلق گشودي و روي خويش ببستي
حديث نکته توحيد از زبان نگارين
هزار بار شنيدي دلا و هيچ نجستي
ببار باده که گبر و يهود و مؤمن و ترسا
ز عشق بهره ندارند جز خيال پرستي
اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شايد
که نيست مذهب هندو جز آفتاب پرستي
نديده ايم که شاهين به کبک حمله نمايد
چنان که زلف تو بر دل به چابکي و به چستي
ز سخت جاني قاآنيم بسي عجب آيد
که بار عشق تو بر دل کشد بدين همه سستي