شماره ٤٦: نه تو دست عهد دادي که ز مهر سر نتابم

نه تو دست عهد دادي که ز مهر سر نتابم
بچه جرم روي تابي که بري ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودي به مفارقت عذابم
به خدا که چون مني را دو جهان گناه بايد
که به هجر چون تو ماهي کند آسمان عقابم
بگشاي چين زلفت که به رخ فتاده چينم
بنماي روي خوبت که ز ديده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست ديدم
چو شکار تير خورده همه دم در اضطرابم
به هواي کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خويش غافل که ز پي بود عقابم
منم آن گداي مبرم که کنم سؤال بوسه
تويي آن بخيل منعم که نمي دهي جوابم
نه علاج مي فرستي نه هلاک مي پسندي
چو مريض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل وز ديده دوري به خدا عجب نيايد
که کنار دجله ميرد دل از آرزوي آبم
چه شد اين خروس امشب که خروش او نايد
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گويي که رو ار نه ريزمت خون
نکشي مرا و داني که همي کشد عتابم
به خدا چنان بگريم ز جدايي حبيبم
که بروي آب ماند تن خسته چون حبابم