شماره ٤٣: پير مغان جام ميم داد دوش

پير مغان جام ميم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
مي روي و از عقبت مي رود
جان و تن و دين و دل و عقل و هوش
رفتي و برخاست فغانم ز دل
آمدي از راه و نشستم خموش
بر من و ياران شب يلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
و آتش جانم ننشيند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حريفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کاتش من بيند و گويد مجوش
تا به جمال تو گشوديم چشم
از سخن خلق ببستيم گوش
ناصح از آن چهره نپوشيم چشم
گر تو تواني نطر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلي برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پرده دعوي بدرد دست غيب
گر نبود فضل خدا عيب پوش
ناله قاآني اگر بشنود
از جگر سنگ برآيد خروش