در مدح عميدالملک خواجه ابوبکر علي بن حسن قهستاني عارض سپاه

دي به سلام آمد نزديک من
ماه من آن لعبت سيمين ذقن
بازنخي چون سمن و با تني
چون گل سوري به يکي پيرهن
تازان چون کبک دري برکمر
يازان چون سرو سهي در چمن
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن
گفتم چوني و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خويشتن
چون بود آن کس که ندارد ميان
چون بود آن کس که ندارد دهن
ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن
جاي سخن گفتن کردم ز دل
جاي کمر بستن کردم ز تن
بر تن تو تاکي بندم کمر
وز دل تو تاکي گويم سخن
بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن
خواجه کنون گويد کاين عابدست
عابد دينداري خواهد شدن
گرد بناگوش سمن فام او
خرد پديد آمد خار سمن
فردا خواهم گفت آن ماه را
کاي پسر آن خار به خردي بکن
ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسي گويد کاو را بزن
خواجه ابوبکر عميد ملک
عارض لشکر علي بن الحسن
آن ز بلا راحت هر مبتلي
وان ز محن راحت هر ممتحن
خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن
هر که سوي خدمت او راست شد
راه نيابدسوي او اهرمن
خدمت او را چو درختي شناس
دولت و اقبال مر او را فنن
هر که بر او سايه فکند آن درخت
رست ز تيمار و ز گرم و حزن
يارب چونانکه به من بر فتاد
سايه او برهمه گيتي فکن
اي به همه خوبي و نيکي سزا
اي به هواي تو جهان مرتهن
بخت پرستيدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن
در خور آن فضل که خواهي ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن
من سخن خام نگويم همي
آنچه همي گويم بر دل بکن
دير نپايد که به امر ملک
گردي بر ملک جهان مؤتمن
چاکر تو باشد سالار چين
خاتم تو باشد مير ختن
بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن
صاحب در خواب همانا نديد
آنچه تو خواهي ديد از خويشتن
اي به هنر چون پدر فاطمه
اي به سخا چون پسر ذواليزن
جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن
خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن
آنچه ز ميراث پدر يافتي
خوار ببخشيدي بي کيل و من
وآنچه خود الفغدي بردي به کار
با نيت نيکو و پاکيزه ظن
از پي علم و ادب و درس دين
مدرسه ها کردي بر تاپرن
نام طلب کردي و کردي به کف
نام توان يافت به خلق حسن
اي گه انداختن تير آز
زر تو اندر کف زاير مجن
مدح تو اين بار نگفتم دراز
ازخنکي خاطر وگرمي بدن
از تب، تاري و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهيل يمن
چون من ازين علت بهتر شوم
مدحي گويم ز عمان تا عدن
چونان که گر خواهي در باديه
سازي از و ژرف چهي را رسن
در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گويم و معني به من
تا نبود بار سپيدار سيب
تا نبود نار بر نارون
تا چو شقايق نبود شنبليد
تا چو بنفشه نبود نسترن
شاد زي اي مايه جودو سخا
شاد زي اي مايه دين و سنن
بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن