در حسب حال و ملال خاطر امير يوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امير محمد گويد

خوشا بهاران کز خرمي و بخت جوان
همي بديدن روي تو تازه گردد جان
بهار پر بر گشته ست، پاي خوشه زمين
بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان
به چشم رنگ گل آيد همي ، زخاک سياه
بمغز بوي مل آيد همي ، ز آب روان
درخت گل چو بدو باد بر جهد گويي
همي نمايد طاووس جلوه در بستان
کجا گليست نشسته ست بلبلي بر او
همي سرايد شعر و همي زند دستان
ترا چه بايد خواند اي بهار بي منت
ترا چه دانم گفت اي بهشت بي دربان
ربوده اي بجمال از بهار پارين گوي
بهار پارين با تو نموده بودخزان
نه شب همي بزند لاله تو برهم چشم
نه گل بروز ببندد همي ز خنده دهان
مگر به چشم من آيد همي چنين که چنين
نبود پار مرا چشم و دل بدين و بدان
مرا به چشم بدينوقت پار طوفان بود
به چشم طوفان ليکن دلي ز غم بريان
دلم به لاله نپرداختي و چشم به گل
ز شغل سوختن آتش و غم طوفان
بر آن بهانه که شعري براه خواهم خواند
بخانه در شد مي دست بردمي به فغان
هنوز بر دلم ار بنگري گره گره است
ز در دو غم که فرو خوردمي زمان بزمان
ز بس طپانچه که هر شب بروي برزدمي
بزور بودي بر روي من هزار نشان
شب دراز همي خوردمي غمان دراز
بروز راز همي کردمي ز خلق نهان
همي ندانم تا چون همي کشيدستم
بيک دل اندر چندين هزار بارگران
مرانپرسي باري که قصه تو چه بود
چرا کشيدي آن رنج وانده چندان
بدانکه دور بدستم ز حضرتي که مرا
رسانده خدمت ميمون اوبنام و به نان
جدا نبود مي از خدمت مبارک او
بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان
چو بزم کردي گفتي بياو رود بزن
چو جشن بودي گفتي بيا شعر بخوان
ز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلال
بجاه او بهمه کارها مرا امکان
در خزانه او پيش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان
ز بر او وز کردار او و نعمت او
پديد گشته من اندر ميانه اقران
نه وقت زلت بر من به دل گرفتي خشم
نه وقت خشم ز من باز داشتي احسان
زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان
بدين غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنين سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوپير گشتم و نوميد گشتم از همه خلق
اميد خويش فکندم به دستگير جهان
جلال دولت عالي محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان يزدان
بنزد اوشدم و حال خويش گفتم باز
چنانکه بود، نکردم زياده ونقصان
نخست گفتم کاي نام تو و کنيت تو
به خط دولت بر نامه بقا عنوان
جدا فتادم از مير خويش و دولت خويش
مرا به دولت خويش اي امير باز رسان
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
اميد کرد و زبان داد و کرد کار آسان
چنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرا
به دستبوس سپهدار خسرو ايران
معين دولت و دين يوسف بن ناصردين
امير عالم عادل برادر سلطان
مبارزي، ملکي، نام گستري، که بدو
همي بنازد ايوان و مجلس و ميدان
سپهر، همت او را همي کند خدمت
زمانه دولت اورا همي برد فرمان
بساط دولت او را به روي روبد ماه
زمين همت اورا به سر کشد کيوان
به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خويش
مخالفانرا دلهاي سخت چون سندان
ز بيم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود
به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان
ز بهر رسم همي نيزه را سنان سازد
وگر نه نيزه او را بکار نيست سنان
سنان چه بايد برنيزه کسي که ز پيل
همي گذاره کند تيرهاي بي پيکان
شماربرگ درختان بحيله بتوان کرد
شمار فضل و شمار عطاي او نتوان
هزار بار رسيده ست برو بخشش او
مثل کجا نرسيده ست از آفتاب نشان
هم از جواني معروف شد بنام نکو
شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان
چنان بلرزد بر نام و عرض خويش همي
که شاد کام جهاندوست برگرامي جان
بهر هنر که کسي اندر آن کند دعوي
امير دارد معني و معجز و برهان
خدايگان جهان تابدو سپرده سپاه
زخانمان همه نوميد شد سپهبد خان
به طالع اندر اينست کو کند خالي
ز خان و از سپه او زمين ترکستان
کنون به لشکرخان آن کند سپهبد ما
که در قديم نکرده ست رستم دستان
به تيغ آن سپه آراي نيست خواهد شد
هر آن کسي که نمايد بدين ملک عصيان
امير بر سپه و بر ملک خجسته پي است
به چند فتح ملک را خداي کرد ضمان
زهي به همت کسري و فرا فريدون
زهي به سيرت جمشيدو داد نوشروان
ستاره را حسد آيد همي ز بهر شرف
به بارگاه تو از نقشهاي شاد روان
همي به صورت ايوان تو پديدآيد
سپهر و بود غرض تا درو کني ايوان
به خدمت تو گرايد همي ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان
خدايگاناگر بشنوي ز بنده خويش
مگر بعذر دهد کار خويش را سامان
اگر چه ديرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جايي که عيبي آيد ازان
وگر گشاده ميان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پيش مخالف تو ميان
به خدمت ملکي بوده ام که با تو به دل
يکيست همچو بمعني يکيست جان و روان
هزار بار شنيدم ز تو که در دل من
ملک محمد چون گوهريست اندر کان
چو خانه هر دو يکي بود و دوست هر دو يکي
زآمد وز شد من باين و آن چه زيان
هميشه تا به جهان يادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنيف و ز شاعران ديوان
هميشه تا نبود هيچ کفر چون توحيد
هميشه تا نبود هيچ شعر چون قرآن
جهان گشاي و ولايت فزاي و ملک آراي
هنر نماي و بدولت گراي و فرمان ران
توآفتاب و به پيروزي و سعادت وعز
ستاره شرف و ملک با تو کرده قران