در مدح عضدالدوله امير يوسف بن ناصر الدين گويد

عشق نو و يار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ايزد بر مير من اين حال
روزيست که در سال نيابند چنين روز
ساليست که در عمر نيابند چنين سال
در روي من امروز بخندد لب اميد
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاويه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همي لعل کند کبک دري پر
وز سبزه همي سبز کند زاغ سيه بال
از ناله قمري نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگري چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همي مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخنديد
نزديک همه کس گل معروف شد آخال
اي روز چه روزي تو بدين زينت و اين زيب
کز زينت وزيب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر مير مني امروز
«ارجو» که همايون و مبارک بود اين فال
سالار خراسان عضد دولت عالي
يوسف پسر ناصر دين آن در آمال
او را سزد و هست و همي خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زيبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاين هر دو زاقران اميرند وز امثال
گويند سزا گرد سزا گردد و اين لفظ
هر گاه که جويند، بيابند در امثال
آن بار خداييست پسنديده بهر فضل
پاکيزه به اخلاق و پسنديده به افعال
روزي به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوي و فصيحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله ميران جهان مير به رادي
پيداتر از آنست که بر روي نکو خال
ميران براو همچو الف راست در آيند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
اي فرخي ارنام نکو خواهي جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همي خند
چون سرو در آن دولت پاينده همي بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوي مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردي
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد اميد
آنجا که رضاي تو بود گم شود آمال
بر پيل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشير به دو نيمه کند خنجر تو يال
روزي که تو باشير بشمشير در آيي
شير از فزع تو بکند ديده به چنگال
در بيشه بگوش تو غرنبيدن شيران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حيله نبرد جان
کرگي که بداند حيل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بيم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک يکي شد
زان ناوک خونخواره و زان نيزه قتال
اي تازه تراندر بر خلق از در نوروز
اي دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کيله کيال
مي خواه و طرب جوي و ز بهر طرب خويش
مي را سببي ساز و بر انديش و بر آغال
تا گيتي و تا عالم و ميرست به گيتي
تو مير ملک باش و ترا ميران عمال