در مدح سلطان مسعود وليعهد سلطان محمود گويد

ترک مه روي من از خواب گران دارد سر
دوش مي داده ست از اول شب تابسحر
من بچشم او را ده بار نمودم که بخسب
او همي گفت: بهل تا برم اين دور بسر
شب بسر برد به مي دادن و ننشست و نخفت
دل من خست که ننشست و نخفت آن دلبر
او به مي دادن جادوست، به دل بردن چير
چيزها داند کردن بچنين باب اندر
حيله سازد که مي افزون دهد از نوبت خويش
ور تواند بخورد نوبت ياران دگر
کيست آنکو ندهد دل بچنين خدمت دوست
کيست آنکو نکشد بار چنين خدمتگر
هر که اين خدمت از آن ماه بياموخت شود
خدمت درگه سلطان جهانرا در خور
ملک عالم تاج عرب وفخر عجم
سيد شاهان مسعود وليعهد پدر
آن بصدر اندر شايسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بايسته چو در ديده بصر
جنگجويي که چو در جنگ شود لشکرها
خشک بر جاي بمانند چو بر تخته صور
خويشتن را بميان سپه اندر فکند
نه ز انبوهيش انديشه نه از خصم حذر
در دليران بگه معرکه زانسان نگرد
که دليران بگه معرکه در مرد حشر
تيرش اندر سپر آسان گذرد چون ز پرند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر
آنچه او با سپر کرگ به شمشير کند
نتوان کردن با شيشه نازک به تبر
خنجر هشت مني گرزه هشتاد مني
کس چنوکار نبسته ست جز از رستم زر
آفرين باد بر آن گرز که هر زخمي از آن
سر سالاري چون سرمه کندبا مغفر
پادشاهان همه بر خدمت او شيفته اند
چون غلامان ز پي خدمت او بسته کمر
از پي آنکه همه امن و سلامت طلبند
نيست شاهانرا جز خدمت او اندر سر
ايستادن ملکانرا بدر خانه او
به ز آسايش و آرامش بر تخت بزر
اي خنک ما که چنو کشور ما را ملکست
اي خنک ما که چنو خاست ملک زين کشور
ملک مابشکار ملکان تاخته بود
ما ز انديشه او خسته دل و خسته جگر
از غم رفتن او خسته دلانرا شب و روز
آستين بود ز خون مژه همچون فرغر
آن همي گفت خدايا تو بدين ملک رسان
آن ملک را که فزون از ملکان دارد فر
اين همي گفت خدايا دل من شادان کن
به ملک زاده ايران ملک شير شکر
حشم و لشکر، بيدل شده بودند همه
از غم وانده دير آمدن او ز سفر
شکر ايزد را کان انده و آن غم بگذشت
کار چون چنگ شد و انده چون کوه چو ذر
چشم ما ز اشک بياسودو بيک ره بنشست
آتشي کز تف او گشت جگر خاکستر
خسرو از راه دراز آمد با همت و کام
ملک از جنگ عراق آمد با فتح و ظفر
تخت شاهي را شاه آمد زيبنده تخت
مملکت را ملکي آمد زيب افسر
قلعه ها کنده و بنشانده بهر شهر سپاه
جنگها کرده و بنموده بهر جاي هنر
بيشه ها يکسره پرداخته از شيرو ز ببر
قلعه ها يکسره پرداخته از گنج و گهر
سهمش افکنده به روم اندر فرياد و خروش
هيبتش دودبر آورده ز روس و ز خزر
عالمي ز آمدنش روي به اقبال نهاد
که همي خواست شدن با دو سه تن زير و زبر
مرغزاري که بيکچند تهي بود ز شير
شير بيگانه درو کرد همي خواست گذر
شير باز آمدو شيران همه روباه شدند
همه را هيبت او خشک فرو بست ز فر
آنکه زين پيش درين ملک طمع کرد همي
تا نه دير آمدبا طاعت و فرمان ايدر
رونق دولت باز آمدو پيرايه ملک
پيش ازين کار چنان ديدي، اکنون بنگر
گيتي از عدل بيارايد تا در گذرد
عدل و انصاف ملک مسعود از عدل عمر
نه همي بيهده دارند مر اورا همه دوست
نکند مهر کس اندر دل کس خيره اثر
مهر وکينش دو گره را سبب مزد بريست
اين شود زين ببهشت، آن شود ازآن به سقر
دوستي او ز سپاه و زحشم نادره ايست
وز رعيت که خراجش بدهد نادره تر
وز رعيت نه عجب، نيز کزين دور نيند
مرغ و ماهي چه ببحراندر وچه اندر بر
اي خداوند خداوندان شاه ملکان
اي ستوده به خصال و به فعال و به سير
گر چه بازوي هنر داري و دست و دل کار
ور چه در جنگ بدين هر سه نشاني و سمر
دولت تو نکند دست ترا خسته بجنگ
بکندکار تو زان به که کند صد لشکر
هر سپاهي که کند جنگ، ترا باشد فتح
هر اميري که برد رنج، تراباشد بر
در جهان از شکه عدل تو بنشيند شور
وز جهان هيبت شمشير تو بنشاند شر
ملکان همه عالم بدر خانه تو
جمع گردند چنان چون به در اسکندر
قيصر رومي پيش تو در آيد بسلام
قلعه روميه را پيش تو بگشايد در
شاه ترکستان بر درگه فرخنده تو
گاه خود خسبد چون نوبتيان، گاه پسر
هر چه انديشه کني آن بمراد تو شود
تو بدين طالع زادستي بس رنج مبر
ايزد اين دولت فرخنده و پاينده کناد
برتو اي نيک دل نيک خوي نيک سير