در مدح عضدالدوله امير يوسف سپهسالار برادر سلطان محمود

خيز تا هر دو بنظاره شويم اي دلبر
بدر خانه مير ،آن ملک شير شکر
ميريوسف که همي تازه کند رسم ملوک
مير يوسف که همي زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خداي ملکان
کاخهاييست بر آورده بديع و درخور
کاخهايي که سپهريست بهر کاخي بر
کاخهايي که بهاريست بهرکاخي در
هر يک از خوبي چون باغ بهنگام بهار
وز درخشاني چون ماه بهنگام سحر
هر يکي همچو عروسي که بيارايد روي
وز بر حله فرو پوشد ديباي بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهريست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سيمين جوشن
بدل کنگره بر برجش زرين مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگري
رزمگاهيرا ماند همه از تيغ وسپر
سايبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زير
همچو سيمرغي افکنده بپاي اندر پر
بندگان و رهيان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
اين بدستي در مي کرده و دستي دينار
آن بدستي گل خود روي و بدستي ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شياني و شکر
مطربان رودنواز و رهيان زرافشان
دوستداران همه مي خوار ومخالف غمخور
زير هر کاخي گر آمده مردم گرهي
دستشان زر سپار و پايشان سيم سپر
اين همي گويد: بخش تو چه آمد؟ بنماي!
وان همي گويد: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدينار درست و اين ز مشک اذفر
نه هماناکه چنين داشته بود افريدون
نه همانا که چنين ساخته بوداسکندر
تو چه گويي که امير اينهمه از بهر چه ساخت
وينهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پي حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبي نيست چنو هيچکسي را ديگر
بپسند دل خويش از پي او خواست زني
ز تباري که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شايست بکرد آنچه ببايست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزويج يکي بنده خويش
نکند هيچ شهي از پي تزويج پسر
آن نهالي که درين خدمت حاجب بنشاند
سر به عيوق برآورد وازو چيد ثمر
خدمت مير هميکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسنديده بنزديک امير
لاجرم مير کله داد مر او را و کمر
اينت آزادگي و بار خدايي و کرم
اينت احساني کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندي و ازفضل چه داني که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمي کو را مخدوم چنين شايد بود
بس عجب نيست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنين يافته اند
بردبار و سخي وخوب خوي و خوب سير
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گيرد، خورشيد هزاران مجلس
چو عنان گيرد، جمشيد هزاران لشکر
تيغ او چيست بنام و تير او چيست بفعل
تيغ او بازوي فتح و تير او پشت ظفر
او يقينست و جز او هر چه ببيني تو گمان
او عيانست و جز او هر چه ببيني تو خبر
گر خطر خواهي از درگه او دور مشو
ور شرف خواهي از خدمت او در مگذر
زين شرف يابي و چيزي نبود به زشرف
زان خطر يابي و چيزي نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دي مه ندمد سيسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علي
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر