شماره ٣

در جام جهان نماي اول
شد نقش همه جهان مشکل
جام از مي عشق برتر آمد
گشت اين همه نقش ها ممثل
هر ذره ازين نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
يک جرعه و صدهزار ساغر
يک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازين قيود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با اين همه، اين نقوش و اشکال
گذار، اگر چه نيست مهمل
کين نقش و نگار نيست الا
نقش دومين چشم احوال
در نقش دوم چو باز بيني
رخساره نقشبند اول
معلوم کني که اوست موجود
باقي همه نقش ها مخيل
خواهي که به نور اين حقيقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود اين غرض محصل
زان غمزه نيم مست ساقي
گر بتواني به وجه اکمل
بستان قدحي و بي خبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقي
مي آن نظري به چشم اجمل
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
عشق است که هم مي است و هم جام
عشق است مي حريف آشام
اين جام جهان نماي اول
عکسي بود از صفاي آن جام
وين غمزه نيم مست ساقي
نوشد هم ازين مي غم انجام
اين جام بسر نرفت و زين فيض
گشت آب حيات در جهان عام
زين آب پديد شد حبابي
شد هجده هزار عالمش نام؟
آغاز جهان بين چه چيز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چيز از آنچه گشت پيدا
آن چيز بود به کام و ناکام
آن را که ز مي سرشت طينت
بي مي نفسي نگيرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولي به ايام
خرم دل آنکه از لب يار
جام مي ناب مي کند وام
اي بي خبر از شراب مستي
ننهاده ز خويشتن برون گام
در صومعه چند ديگ سودا
پختيم؟ و هنوز کار ما خام
در ميکده نيز روزکي چند
بنشين تو ز وقت روز تا شام
مي نوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
پيش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن » و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جاي خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامي که طلسم اوست آدم
در همزه او وجود مدرج
در نقطه او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشيد
از ديده هر که نيست محرم
اي طالب اسم اعظم، اين نام
خواهي که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در اين طلسم محکم
بيني که همه به تو مضاف است
معني صريح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودي
بيني که تويي خود اسم اعظم
اسمي که حقيقت مسماست
گر دانستي «اصبت فالزم »
ورنه، کم نام و ننگ خود گير
ميزن در ميکده دمادم
چون بگشايند ناگه آن در
بگشاي دو چشم شاد و خرم
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
پيش از عدم و وجود اغيار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سراي عشق فرمود:
پاک است سراي ما ز اغيار
يعني که بجز حقيقت او
در دار وجود نيست ديار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غير نه عين بد، نه آثار
ليکن چو به غير کرد اشارت
اغيار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستي وحدتش به يکبار
ديدند عيان که اوست موجود
ويشان همگي محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نيستي ، دگر بار
اين بود شهادت «اولوالعلم »
وين بود فرشه را هم اقرار
اين بود همه بدايت خلق
وين بود همه نهايت کار
اين کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پديدار
چون ظاهر شد که جز يکي نيست
چه فايده از ظهور بسيار؟
گر در نظر تو کثرت آيد
وحدت بود آن، ولي به اطوار
چون سر کثير جمله ديدي
کثرت همه نقش وحدت نگار
في الجمله، ز غير ديده بر دوز
اين است طريق اهل انوار
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
عشق از سر کوي خود سفر کرد
بر مرتبه ها همه گذر کرد
صحراي وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پي سپر کرد
مي جست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا يافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوي بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشيد و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سراي در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
في الجمله، به چشم بند اغيار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغيير صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقليب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بيشتر کرد
اي ديده، تو نيز ديده بگشاي
ما را چو ز خويشتن خبر کرد
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
عشق از پس پرده روي بنمود
کردم چو نگاه، روي من بود
پيش رخ خويش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشيدم
آنگاه که او کنار بگشود
داديم همه بوسه بر لب خويش
آن دم که لبم لبانش مي سود
بودم يکي، دو مي نموديم
نابود شد آن نمود در بود
چون سايه به آفتاب پيوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هيزم
پيدا نشود از آن سپس دود
گويند که عشق را بپوشان
خورشيد به گل نشايد اندود
آن کس که زيان خويش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن يافت
نبود به شعاع شمع خشنود
اين حالت اگرت عجب نمايد
بشنو ز من، ار تواني اشنود
برخيز، اگر حريف مايي
آهنگ شرابخانه کن زود
مي باش خراب در خرابات
ور بتواني به چشم مقصود
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
ياري است مرا، وراي پرده
انوار رخش سواي پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
مي بين رخ من به جاي پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آيد
ميدان که منم وراي پرده
عالم همه پرده مصور
اشيا همه نقش هاي پرده
در پرده چو من سخن سرايم
چون خوش نبود نواي پرده؟
اين پرده مرا ز تو جدا کرد
اين است خود اقتضاي پرده
ني ني،که ميان ما جدايي
هرگز نکند غطاي پرده
تو تار رداي کبريايي
ما را نبود رداي پرده
جاي تو هميشه در دل ماست
بيرون ز در است جاي پرده
من مردم ديده جهانم
ديده نبود سزاي پرده
گر غير من است پرده، خود نيست
ورنه منم انتهاي پرده
تو هم به سزاي پرده برخيز
وز ديده خود گشاي پرده
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي
آن مرغک نازنين پر و بال
گشتي همه گرد کوه اقبال
بودي شب و روز در تکاپوي
کردي همه ساله کشف احوال
جايي برسيد او به يک دم
کان جا نرسد کسي به صد سال
در اوج فضاي عشق روزي
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابي اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضه او چنان نمايد
کاندر رخ خوب نقطه خال
خالي است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
اين حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حديث پار و امسال
گرد سر کوي حال مي گرد
خاک در او به ديده مي مال
تا کشف شود تو را حقيقت
از آينه عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصيل
اين راز که گفته شد به اجمال
ديدي چو يقين که مي توان ديد
پس بر در دل نشين چو ابدال
مي بين رخ جان فزاي ساقي
در جام جهان نماي باقي