ايضاله

دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني
که با خود در چنان خلوت نگنجي، گر همه جاني
چو گشتي سر گران زان مي، سبک جان برفشان بر وي
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جاني
تو آنگه زو خبر يابي که از خود بيخبر گردي
تو آنگه روي او بيني که از خود رو بگرداني
بدو آن دم شوي زنده که جان در راه او بازي
ازو داد آن زمان يابي که از خود داد بستاني
بدو او را چو خواهي ديد، پس ديده چه مي داري؟
بدو چون زنده خواهي ماند پس جان را چه مي ماني؟
به روي او برافشان جان و ديده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقي و پژماني
مشو چون گوي سرگردان، فگن خود را درين ميدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطاني
هماي عشق اگر يک ره تو را در زير پر گيرد
نه سدره ات آشيان آيد، نه از فردوس واماني
نشين با خويشتن، برخيز و در فتراک عشق آويز
مگر خود را ز دست خود طفيل عشق برهاني
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داري و تن را در تن آساني
تو خود انصاف ده آخر، مروت کي روا دارد؟
ستوري را شکرخايي و طوطي را مگس راني؟
درين وحشت سرا امني نخواهي يافتن هرگز
درين محنتکده روحي نخواهي ديد، تا داني
چو عيسي عزم بالا کن، برون بر جان ازين پستي
ميا اينجا، که خر گيرند دجالان يوناني
ولي بي عون رباني مرو در ره، که اين غولان
بگردانند از راهت به تخييلات نفساني
برون از شرع هر راهي که خواهي رفت گمراهي
خلاف دين هر آن علمي که خواهي خواند شيطاني
ز صرافان يوناني دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ايماني
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفي گيري؟
تو را خورشيد همسايه، چراغ از کوچه گيراني؟
دلت آيينه غيب است و هر دانا درو بيني
طلسم عالم جسمي و گنج عالم جاني
ور از خورشيد وجداني شود چشم دلت روشن
نه روي آن و اين بيني، نه نقش اين و آن خواني
به شب در آب نتوان ديد عکس انجم و افلاک
ولي در روز بنمايد ز تاب مهر نوراني
ازين معني حقيقت بين نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بيند، نبيند صورت فاني
چنين دولت تو را ممکن، تو از بي دولتي دايم
چو دونان مانده اندر ره، اسير نفس شهواني
هواي دنيي دون را تو از بي همتي مپسند
که واماني به مرداري درين وادي ظلماني
چه بيني سبزه دنيا؟ که چشم جان کند خيره
تماشاي دل خود کن، اگر در بند بستاني
دلي تا باشد اصطبل ستور و گلخن شيطان
نيابد از مشام جان نسيم روح ريحاني
اگر خواهي که اين گلخن گلستاني شود روشن
ميان دربند روز و شب عمارت را چو بستاني
اگر شاخ وفا بيني ز ديده آب ده او را
وگر خار جفا بيني بزن راه پشيماني
بروب از صحن ميدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ايوانش به ذکر و شکر يزداني
مراعات زمين دل بدين سان گر کني يک چند
گلستاني شود روشن نظاره گاه اخواني
درو از مشرب عرفان روان صد چشمه حيوان
درو از منبع اخلاق جاري هم دو صد خاني
کشيده طوبي ايمان سر از طاعت به عليين
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجداني
فروزان از سر هر غصن صد قنديل در ميدان
نمايان نور هر قنديل خورشيدي درخشاني
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشي
ملک بر قصر ايوانش ادا کرده ثنا خواني
ز يک سو طوطي اذکار خندان از شکر خايي
ز يک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحاني
نواي بلبل اسرار کرده عقل را بيدار
که: آخر در چنين گلزار خاموش از چه ميماني
به عشرتگاه مستان آي، اگر عيش ابد خواهي
به نزهتگاه جانان آي، اگر جوياي جاناني
شراب از دست جانان خور، چه نوشي از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بين، چه بيني بزم رضواني؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقاني
نموده شاهد معني جمال از پرده صورت
ز چشم خويش کرده مست جان انسي و جاني
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخايي
براي چشم مشتاقان ز رخ کرده گل افشاني
روان کرده لب ساقي لبالب جام مشتاقي
حضورش کرده در باقي حديث نفس انساني
عنايت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه ديدي؟ باش تا بيني جمال منزل ثاني
چه شيني در گلستاني؟ که دارد حد و پاياني
چه خوش باشي به بستاني؟ چو طاووس گلستاني
هزار و يک مقام آنجا، اگر چه بگذري، ليکن
ز حد جمله اسما تجاوز کرد نتواني
تجلي صفات آنجا گرت صد نقش بنمايد
تو را يک رنگ گرداند، ببيني روي يکساني
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهي از بسط خوش باشي، گهي از فيض پژماني
گهي از انس ، همچون برق، خوش خندي درين گلزار
گه از هيبت، بسان ابر، اشک از ديده باراني
بساط رسم را طي کن، براق وهم را پي کن
تو را عز خدايي بس، که دل در بند فرماني
برون شو ز آشيان جان، مکن منزل درين بستان
نگيرد در قفس آرام سيمرغ بياباني
مشعبد باز وقت اينجا دمي صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتاني
وراي بوستان دل يکي صحراست بي پايان
به پاي جان توان رفتن در آن صحراي حيراني
در آن صحرا شو و مي بين وراي عرش عليين
سرا بستان قدسي و بهشت آباد سبحاني
فضايي سر بسر انوار از سبحات قيومي
رياضي سر بسر گلزار از نفحات رباني
ز آثار غبار او منور چشم گردوني
ز ازهار رياض او معطر جان روحاني
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عيان اسرار کتماني
ازل آنجا ابد بيني، ابد آنجا ازل يابي
ز نور تابش کيسان ببيني تاب کيساني
بخود نتوان رسيد آنجا، وليکن گر شوي بيخود
از آن اوج هوا مي پر به بال و پر وجداني
هزاران ساله ره مي بر، به يک پرواز در يکدم
همي کن کار صد ساله درين يکدم به آساني
چه حاجت خود تو را آنجا به سير و طير چون کونين؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض رباني
ببيني هر چه هست و بود و خواهد بود در يکدم
بداني آنچه مي بيني، ببيني آنچه مي داني
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گيرد، روانت رنگ جسماني
بنور لم يزل بيني جمال لايزالي را
به علم سرمدي داني همه اسرار پنهاني
وگر موج محيط او ربايد خود تو را از تو
نه از آتش ضرر يابي و ني از آب تاواني
نه از حد و نه از قيد و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آساني
تو را چون از تو بستاند، نماني، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوي و خواهي گوي سبحاني
عجب نبود درين دريا، گر آويزي به زلف يار
غريق بحر در هر چيز، آويزد ز حيراني
چو با بحر آشنا گشتي شدي از خويش بيگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستي از پريشاني
گرت چوگان به دست آمد ربودي گوي از ميدان
ورين ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطاني
وگر پيش آمدت جبريل مپسندش به جادويي
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به درباني
وگر خواهي که درياني، به عقل اين رمز را، نتوان
که اندر ساغر موري نگنجد بحر عماني
عراقي، گر کني ادراک رمز اهل طير و سير
چه داني منطق مرغان؟ نگردي چون سليماني
تو را آن به که با جانان ثنا گويي سنايي را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلماني، مسلماني