در مدح شيخ حميدالدين

که برد از من بي دل بر جانان خبري؟
يا که آرد ز نسيم سر کويش اثري؟
جز صبا کيست کزين خسته برد پيغامي؟
جز نسيم از بر دلدار که آرد خبري؟
اي صبا، چند روزي گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کني طره هر خوش پسري؟
اي صبا، صبح دمي بر سر کويش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحري
بوسه زن خاک کف پاي حميدالدين را
که چنو يار ندارم به جهان دگري
رو سحر خاک کف پاي کريم الدين بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحري
آنکه چون من همه کس از دل و جان بنده اوست
گرچه در خاطر او نيست کسي را خطري
خدمت بنده به وجهي که تواني برسان
که: بيا، کز غم هجرانت شدم دربدري
در غم هجر تو تنها نه منم، کز ياران
هر کسي راست به قدر خود ازين غم قدري
برسان خدمت و گو: اي رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابه گري؟
تو چه داني که چها کرد فراقت با من؟
داند اين آنکه ازين غم بود او را قدري
غم هجران تو، اي دوست، چنان کرد مرا
که ببيني نشناسي که منم يا دگري؟
به دو چشم تو، که چون چشم تو بيمار توام
چه شود گر بفرستي ز دو عالم شکري؟
دوستان منتظر مقدم ميمون تواند
بيش ازين خود نشکيبند، بيا زودتري
گر عزيمت کني اي دوست، به سوي ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نيکو سفري؟
بر خيال تو شب و روز همي گريم زار
چه کنم؟ همرهم و مي دهمش دردسري
تا نگويي که چرا رفت سراسيمه ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضري
بر خود و ديده خود غيرتم آمد، رفتم
تا نبيند رخ زيباي تو هر مختصري
من که بر ديده خود رشک برم چون بينم؟
که ببيند رخ تو ديده کوته نظري؟
از براي دل من روي به هر کس منماي
کان رخ، انصاف، دريغ است به هر ديده وري
از درت خسته عراقي سبب غيرت رفت
ورنه بودي به سر راه تو هر بي بصري