ايضاله

اي جلالت فرش عزت جاودان انداخته
گوي در ميدان وحدت کامران انداخته
رايت مهر جمالت لايزال افروخته
سايه چتر جلالت جاودان انداخته
تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال
پرتوي بر ظلمت آباد جهان انداخته
نور خود را جلوه داده در لباس اين و آن
در جهان آوازه کون و مکان انداخته
روي خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست
پس به عالم در، نداي کن فکان انداخته
از فروغ روي خود روي زمين افروخته
پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته
خود همه هستي شده وانگه براي روي پوش
نام هستي گه برين و گه بر آن انداخته
چيست عالم بي فروغ آفتاب روي تو؟
کمتر از هيچ است در کنج هوان انداخته
پيش ازين بي تو جهان چون بود در کتم عدم؟
هم بر آن حال است حالي همچنان انداخته
در بيابان عدم عالم سرابي بيش نيست
تشنگان را بهر سود اندر زيان انداخته
ظاهر و باطن تويي و طالب و مطلوب تو
و آن دگر نامي است اندر هر زبان انداخته
در محيط هستيت عالم بجز يک موج نيست
باد تقديرت به هر جانب روان انداخته
صد هزاران گوهر معني و صورت هر نفس
موج اين دريا به پيدا و نهان انداخته
باز درياي جلالت ناگهان موجي زده
جمله را در قعر بحر بي کران انداخته
جمله يک چيز است موج و گوهر و دريا وليک
صورت هريک خلافي در ميان انداخته
روي خود بنموده هر دم در هزاران آينه
در هر آيينه رخت ديگر نشان انداخته
آفتابي در هزاران آبگينه تافته
پس به رنگ هريکي تابي عيان انداخته
در همه صورت تويي و نيست خود صورت تو را
وين حقيقت حيرتي در رهروان انداخته
جمله يک نور است، ليکن رنگ هاي مختلف
اختلافي در ميان انس و جان انداخته
تا جمال تو نبينند بي نقاب انقلاب
بر رخ از غيرت رداي جاودان انداخته
يک کرشمه کرده با خود جنبشي عشق قديم
در دو عالم اينهمه شور و فغان انداخته
در گلستان روي خود ديده به چشم بلبلان
غلغلي از بلبلان در گلستان انداخته
جنبش عشق قديم از خود به خود ديده مقيم
در ميانه تهمتي بر بلبلان انداخته
يک سخن با خويشتن گفته و زان هر ذره را
در زبان صد گونه تقدير و بيان انداخته
آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو
پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته
گشته ام سرگشته از وصف کمال کبريات
اي کمال تو يقين را در گمان انداخته
گرچه از درياي توحيد آب حيوان مي کشم
مانده ام از تشنگي بر لب زبان انداخته
تهمت دريا کشم خواهم که دريايي شوم
کاندرو موجي نباشد هر زمان انداخته
تا عراقي لنگر من شد دين درياي ژرف
کشتي سير مرا شد بادبان انداخته