ايضاله

هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان
که مست بودم از آن مي که جام اوست جهان
به کام دوست مي مهر دوست مي خوردم
در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان
به چشم يار رخ خوب يار مي ديدم
در آن مقام که مي زيستم به جان کسان
تبسم لب ساقي مرا شرابي داد
ز باده اي که شد از لطف او قدح خندان
مرا پياله چو جام جهان نما باشد
ببين شراب چه باشد، نديم، خود ميدان
شراب داد مرا ساقي از خمستاني
که جرعه چين در اوست روضه رضوان
بساط عيش من افکند در گلستاني
که خاکروب در اوست حوري و غلمان
درين بساط يکي بود ساغر و ساقي
درين مقام يکي بود مطرب و الحان
که ديد جام که کار شراب ناب کند؟
که ديد مي که بود جام او رخ تابان؟
هم از لطافت مي مي گرفت رنگ قدح
هم از صفاي قدح مي نمود باده عيان
صفاي جام بياميخت با لطافت مي
ظهور يافت ازين امتزاج ساغر جان
درين قدح رخ ساقي معاينه بنمود
ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان
چو هيچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا
پديد مي شود اين رنگ هاي بي پايان؟
مگر شراب به جام جهان نما دادند
که مي نمايد از اجرام جام، اين الوان؟
از آنکه نيست مقيد به هيچ رنگ آن مي
بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن
گهي به گونه معشوق آشکار شود
گهي به گونه عاشق چو نوبهار و خزان
ز عکس روشن آن باده مي شود روشن
جهان تيره کنون دم به دم زمان به زمان
ز عکس مي چه عجب گر جهان منور شد؟
که مه ز تابش خورشيد مي شود رخشان
به بوي جرعه کنون سال هاي گوناگون
مئي پديد شود از سراي غيب در آن
همه جهان ز مي عشق يار سرمستند
وليک مستي هر مست هست ديگرسان
نيافت هيچ نصيب از حيات آنکه نيافت
ازين شراب نصيب، از جماد تا حيوان
چنين شراب فلک چون به هفت جام خورد
عجب نباشد اگر مي شود به سر غلتان
چو ساقي مه نو ساغري نهد بر کف
هم از براي مه و مهر مي رود خندان
ازين شراب اگر جرعه بر زمين نچکد
چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟
شگفت نيست که گل رنگ و بوي مي دارد
وگرنه بلبل بيدل چرا زند دستان؟
وگرنه نرگس مخمور يار سرمست است
چرا کند به جهان در خرابي آن فتان؟
سرشته اند ز مي طينتم وگرنه چرا
هميشه مست و خرابم ز غمزه جانان؟
وگرنه مردمک چشم آن نگار منم
چراست نام من از جمله جهان انسان؟
چو بر زبان عراقي حديث عشق رود
برو مگير، که آندم نه آن اوست زبان