ايضاله

يا نسيم خوش بهار وزيد
يا صبا نافه تتار دميد
يا سحر باد بوي جان آورد
يا سر زلف يار در جنبيد
اين همه شادي و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گرديد
هين! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدميد
دل من از طرب دمي مي جست
ناگهي بر سر مراد رسيد
دست در گردن نشاط آورد
پاي در دامن سرور کشيد
نفس جان فزاي خوش نفسي
دل ما را ز لطف جان بخشيد
در راحت سراي مي کفتم
سعد دينم به دست داد کليد
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ نديد
اول او را عنايت ازلي
بر بسي صوفيان قدس گزيد
بر فلک آستين زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چيد
پيش چشم ضمير حق بينش
در جهان هر چه ناپديد پديد
به جهان گوهري گرانمايه
اين چنين بنده اي گران نخريد
دل من کان جهان معني ديد
صحبتش بر همه جهان بگزيد
ناچشيده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکيد
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهري دزديد
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، ليک عقل نپسنديد
گفت جان را نثار بايد کرد
بر آن عقد خوش، نه مرواريد
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمي ارزيد
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که بجز سمع حق کسي نشنيد