در مدح بهاء الدين زکرياي ملتاني

روشنان آينه دل چو مصفا بينند
روي دلدار در آن آينه پيدا بينند
از پس آينه دزديده به رويش نگرند
جان فشانند بر او کان رخ زيبا بينند
چون بديدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوي رخ او واله و شيدا بينند
عارفان چون که ز انوار يقين سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشيا بينند
در حقيقت دو جهان آينه ايشان است
که بدو در رخ زيباش هويدا بينند
چون ز خود ياد کنند آينه گردد تيره
چون ازو ياد کنند آينه رخشا بينند
بر در منظر دل دلشدگان زان شينند
که تماشاگه دلدار هويدا بينند
نايد اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کي به جهان وا بينند؟
اسم جان پرور او چون به جهان ياد کنند
در درون دل خود عين مسما بينند
عاقلان گر چه ز هر چيز بدانند او را
نه همانا بشناسند يقين تا بينند
هر صفاتي که عقول بشري دريابد
ذات او زان همه اوصاف مبرا بينند
خوشدلان از رخش امروز بهشتي دارند
نه بهشتي که دگر طايفه فردا بينند
گر ببينند جمالش نفسي مشتاقان
ز اشتياقش دل خود واله و شيدا بينند
نفسي باد صبا گر به سر کوش وزد
خوشدمان خوش تر از انفاس مسيحا بينند
تشنگان ار همه درياي محيط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بينند
درد نوشان که همه دردي دردش نوشند
مستي دردي دردش نه ز صهبا بينند
ساغر دل ز مي عشق لبالب دارند
دم به دم حسن رخ يار در آنجا بينند
گرمي ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بينند
سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند
پاي خود بر زبر عرض معلا بينند
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبله زانوي خود را که سينا بينند
باز محنت زدگان از غم و اندوه و فراق
دل چو آتشکده و ديده چو دريا بينند
گر زنند از سر حسرت نفسي وقت تموز
بس که تفسيده دلان زاندم سرما بينند
ور برآرند دگر باره دمي از سر شوق
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بينند
قدسيان منزلت اين چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بينند
از مقامات جلالش همه را رشک آيد
که مقامش ز مقامات خود اعلا بينند
همه گويند که آيا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بينند؟
ناگه از لطف زماني سوي ايشان نگرند
همه مدهوش شوند، جانب بالا بينند
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام
غوث دين، رحمت عالم زکريا بينند
زده يابند سراپرده او در ملکوت
هم نشينش ملک العرش تعالي بينند
سبحه اش نور و مصلاش رداي رحمان
لجه بحر ظهورش متوضا بينند
خاک پايش به تبرک همه در ديده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بينند
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده
بر درس زبده ابدال تولا بينند
خوبرويان به جهان شيخ هم او را دانند
در جهان نيست جزو شيخ دگر تا بينند
شهسواري که به چوگان قضا گوي مراد
بربايد ز قدر، همت او را بينند
آنکه در قبضه او هر دو جهان گم گردد
گر بجويند جزو را نه همانا بينند
بي دلان از نظر او دل بينا يابند
مردگان از نفس او دم احيا بينند
خادمان در او آخرت و دنيي را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بينند
خانگاه کهنش از فلک اعلي يابند
جايگاه نو او جنت ماوي بينند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
ديده بخت بدش اعمش و اعمي بينند
بر سر کوش عزيزان به عراقي نگرند
دل محنت زده اش در کف سودا بينند
بهر او زار بگريند، که او را پيوست
از پي فعل بدش بي سر و بي پا بينند
دوستانش چو ببينند بمويند برو
دل او را چو به کام دل اعدا بينند
مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است
بندگان ملجا خود را در مولي بينند
ز آفتاب نظرت بر سر او سايه فگن
تا مگر بر مگسي سايه عنقا بينند
گر چوريم آهن زنگار پذير است دلش
سوي او کن نظري، کاينه سيما بينند
زار گريند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سخت تر از صخره صما بينند
بگشاي از دلش، اي موسي عهد، آب خضر
به عصايي که تو را در يد بيضا بينند
بوسه گاه همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجا و ماوي بينند
عالم از نفس شريف تو مبادا خالي
که جهان هر دم از انفاس تو بويا بينند