في مدح شيخ صدرالدين

دل تو را دوست تر ز جان دارد
جان ز بهر تو در ميان دارد
گر کند جان به تو نثار مرنج
چه کند؟ دسترس همان دارد
با غمت زان خوشم که جان مرا
غمت هر لحظه شادمان دارد
بر دلم بار هجر پيش منه
آخر اين خسته نيز جان دارد
رخ ز مشتاق خود نهان چه کني
آنچنان رخ کسي نهان دارد؟
بر رخ تو توان فشاندن جان
راستي را رخ تو آن دارد
با خيال لب تو دوش دلم
گفت: جان عزم آن جهان دارد
بوسه اي ده مرا، که نوش لبت
لذت عيش جاودان دارد
از سر خشم گفت چشم تو: دور
نه کسي بوسه رايگان دارد
خوش برآشفت زلف تو که: خموش
زندگاني تو را زيان دارد
کز شکر خواب ديده معذور است
در درون جان ناتوان دارد
مرهمي، پيش از آنکه از تو دلم
پيش صدر جهان فغان دارد
عرش بابي، که مهر همت او
برتر از عرش آشيان دارد
رهنمايي، که پرتو نورش
روشن اطراف کن فکان دارد
زان سوي کاينات صحرايي است
او در آن لامکان مکان دارد
سبق ام الکتاب مي گيرد
لوح محفوظ خود روان دارد
شمه اي از نسيم اخلاقش
روضه گلشن جنان دارد
ذره اي از فروغ انوارش
آفتاب شررفشان دارد
بوي خلق محمد آن بويد
که در آن روضه اي قران دارد
سرفراز آن کسي بود که چو چرخ
بر درش سر بر آستان دارد
خاک درگاه او کسي بوسد
کز فلک هفت نردبان دارد
پيش او مهر چون زمين بوسد
زيبد ار سر بر آسمان دارد
ريزه چيني است از سر خوانش
آسمان گر چه هفت خوان دارد
بسکه بر خوان او نواله ربود
در بغل زان دوتاي نان دارد
چاشني گير او بود رضوان
قدسيان را چو ميهمان دارد
گرد خاک درش نگردد ديو
زانکه جبريل آشنا دارد
بگريزد ز سايه اش شيطان
ز آنکه از نور سايبان دارد
نهراسد ز بيم گرگ عدو
رمه اي کو چو تو شبان دارد
بر سر آمد ز جمله عالميان
بسکه او علم بي کران دارد
بر سر آيد پسر ز اهل زمان
چو پدر صاحب الزمان دارد
فتح گردد ز فضل او آن در
کز جهان روي سوي آن دارد
منعما، ذکر شکر تو پيوست
خاطرم بر سر زبان دارد
ليک اظهار، شرط عاشق نيست
مگر از شوق دل، تپان دارد
زنده کردي شکسته را به سه بيت
کز دم عيسوي نشان دارد
حرز جان ساختم سه بيت تو را
که ز صد فتنه در امان دارد
خسته چون خواند نظم تو، ز طرب
پي بر فرق فرقدان دارد
گر کند فخر بر جهان، رسدش
که مربي مهربان دارد
خواستم تا جواب گويم، عقل
گفت: که طاقت و توان دارد؟
عاجز آيد ز دست مدح و ثنات
هر که پا در ره بيان دارد
در مدح تو چون زنم؟ که ز غم
خاطرم قفل بر دهان دارد
باد از انوار تو جهان روشن
تا جهان نور ز اختران دارد