در مدح شيخ حميدالدين احمد واعظ

اي صبا جلوه ده گلستان را
با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را
تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن
تا دهد بلبل خوش الحان را
گل خوي کرده را کني گر ياد
کند ايثار بر تو مرجان را
ژاله از روي لاله دور مکن
تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه
به خضر بخش آب حيوان را
تا معطر شود همه آفاق
بگشائيد زلف جانان را
بهر تشويش خاطر ما را
برفشان طره پريشان را
سر زلف بتان به رقص درآر
تا فشانيم بر سرت جان را
برقع از روي نيکويان به رباي
تا ببينم ماه تابان را
ور تماشاي خلد خواهي کرد
بطلب راه کوي جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن
تا ببيني رياض رضوان را
نرمکي طره از رخش وا کن
بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار يار را بنگر
گر به صورت نديده اي جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام
حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حميد احمد خلق
کز جلالش نمود برهان را
پيش تو اي صبا، چه گويم مدح
گر تواني ادا کني آن را
برسان از کرم زمين بوسم
ور تواني بگوي ايشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو
کاي فراموش کرده ياران را
اي ربوده ز من دل و جان را
وي به تاراج داده ايمان را
در سر آن دو زلف کافر تو
دل و دين رفت اين مسلمان را
چشم تو مي کند خرابي و ما
بر فلک مي زنيم تاوان را
گر خرابي همي کند چه عجب؟
خود همين عادت است مستان را
مردم چشم تو سيه کارند
وين نه بس نسبت است انسان را
همه جايي تو را خوش است وليک
بي تو خوش نيست اهل ملتان را
شاد کن آرزوي دلها را
بزداي از صدور احزان را
قصه درد من بيا بشنو
مي نيابم، دريغ، درمان را
باز سرگشته ام همي خواهد
تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از ياران
خود همين عادت است دوران را
ما چه گويي، قضا چو چوگاني
چه از آنجا که گوست چوگان را؟
مي کند خاطرم پياپي عزم
که کند يک نظاره جانان را
ديده اميدوار مي باشد
تا ببيند جمال خوبان را
منتظر مانده ام قدوم تو را
هين وداعي کن اين گران جان را
آخر اي جان، غريب شهر توام
خود نپرسي غريب حيران را؟
هر غريبي که در جهان بيني
عاقبت باز يابد اوطان را
جز عراقي که نيست اميدش
تا ببيند وصال کمجان را
من نگويم که حسنت افزون باد
چون بدان راه نيست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت يار
تا بود دور چرخ گردان را