ناليدن ويس از رفتن رامين و از دايه چاره خواستن

چو رامين دور گشت از ويس دلبند
نشاط و کام ازو ببريد پيوند
هميشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بي خواب و بي خور
نياسود از حديث و ياد رامين
نگارين رخ به خون کرده نگارين
به دايه گفت دايه چاره اي ساز
که رفته يار بد مهر آيدم باز
ز مهر اي دايه بر جانم ببخشاي
مرا راهي به وصل دوست بنماي
که من با اين بلا طاقت ندارم
شکيب درد اين فرقت ندارم
ز من بنيوش دايه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم
بدادم دل به ناداني ز دستم
کنون از بيدلي گويي که مستم
مکن زين بيدلي بر من ملامت
که خود برخاست از هجرم قيامت
يکي آتش بيامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد
به پيش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد
همي ريزم برو سيل بهاران
که ديد آتش فزاينده ز باران
شب من دوش چونان بد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم
کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمم چون شب تاري سياهست
مرا روز از رخان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد
همي تا هجر آن دلسوز بينم
نه درمان يابم و نه روز بينم
ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست
شوم در دشت گردم با شبانان
نگردم نيز گرد مهربانان
به شهر از گريه ام طوفان بخيزد
به کوه از ناله ام خارا بريزد
ندانم چون کنم با که نشينم
به جاي دوست در عالم که بينم
نبينم گيتي و ديده ببندم
کجا از هرچه بينم مستمندم
چه سود آمد دلم را زينکه ديدم
جز آنک از خواب و آرامم بريدم
فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگين نبودم
تباهي روزگار خود فزايم
چو بخت آزموده آزمايم
شنيدي داستان من سراسر
کنون درمان کارم چيست بنگر
جوابش داد دايه: گفت هرگز
نبايد بودن اندر کار عاجز
ازين گريه وزين ناله چه آيد
جز آن کت غم به غم بر مي فزايد
همالان تو در شادي و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنين در رنج و دردي
به غم خوردن قرارم را ببردي
جهان از بهر جان خويش بايد
همه دارو ز بهر ريش بايد
ترا درمان و هم ريشت به دستست
چرا دست تو از چاره ببستست
ترا دادست يزدان پادشايي
تمامي و بزرگي و روايي
چو شهرو داري اندر خانه مادر
چو ويرو ياور و فرخ برادر
چو رامين يار شايسته تو داري
سزاي خسروي و شهرياري
همت گنجست آگنده به گوهر
همت پشتست با بسيار لشکر
بزرگي را همين باشد بهانه
بزرگي جوي و کم کن اين فسانه
تو موبد را بسي زشتي نمودي
هميدون چند بارش آزمودي
نه ديو خيم او گشتست بهتر
نه کوه خشم او گشتست کمتر
همانست او که بود و تو هماني
همين خواهيد بودن جاوداني
پس اکنون چاره و درمان خود جوي
که هم تخمست و هم آبست و هم جوي
ز پيش آنکه موبد دست يابد
ز کين دل به خون ما شتابد
که او را دل ز ما هرسه به کين است
به کين ما چو شير اندر کمين است
تو در دل کن که او يک روز ناگاه
چو ره يابد بيايد از کمينگاه
نيابي همرهي بهتر ز رامين
به سر برنه مرو را تاج زرين
تو بانو باش تا او شاه باشد
به هم با تو چو خور با ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار
که نه در کار او با تو بود يار
نخستين ياورت باشد برادر
پس آنگه نامور شاهان ديگر
که شاهان پاک با موبد به کينند
همه رامين و ويرو را گزينند
مدارا با خرد بسيار کردي
بلا از بهر دل بسيار خوردي
کنون چاري به دست آور ز دانش
که اين اندوهها گرددت رامش
کنون کن گر تواني کرد کاري
که زين بهتر نيابي روزگاري
به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر
تو داري گنج شاهنشاه يک سر
چه مايه رنج بردست او بدين گنج
کنون تو يافتي همواره بي رنج
به دينارش بخر شاهي و فرمان
که شاهي را بها داري فراوان
ز پيش آنکه او بر تو خورد شام
تو بر وي چاشت خور تا تو بري نام
گر اين تدبير خواهي کرد منشين
ز حال خويش نامه کن به رامين
بگويش تا ز موبد بازگردد
به رفتن باد را انباز گردد
چو او آيد يکي چاره بسازيم
که موبد را به بدروزي بتازيم
چو بشنيد اين سخن ويس سمن بوي
برآمد لاله شاديش از روي