سير شدن رامين از گل و ياد کردن عهد ويس

چو رامين چند گه با گل بپيوست
شد از پيوند او هم سير و هم مست
بهار خرمي شد پژمريده
چو باد دوستي شد آرميده
کمان مهرباني شد گسسته
چو تير دوستداري شد شکسته
طراز جامه شادي بفرسود
چو آب چشمه خوشي بيالود
چنان بد رام را پيوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نو بود آب
چو مي بد مهر گل رامين چو ميخوار
به شادي خورد ازو تا بود هشيار
دل مي خواره را باشد به مي آز
بسي رطل و بسي ساغر خورد باز
بفرجامش ز خوردن دل بگيرد
ز مستي آزش اندر تن بميرد
نخواهد مي و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وي را هوش باشد
دل رامينه لختي سير گشته
همان ديدار ويسه دير گشته
به صحرا رفت روزي با سواران
جهان چون نقش چين و نوبهاران
ميان کشت لاله ديد بالان
ميان شاخ بلبل ديد نالان
زمين همرنگ ديباي ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز يارانش يکي حور پري زاد
بنفشه داشت يک دسته بدو داد
دل رامين به ياد آورد آن روز
که پيمان بست با ويس دل افروز
نشسته ويس بر تخت شهنشاه
ز رويش مهر تابان وز برش ماه
به رامين داد يک دسته بنفشه
بيادم دار گفت اين را هميشه
کجا بيني بنفشه تازه هربار
ازين عهد و ازين سوگند ياد آر
پس آنگه کرد نفرين فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پيمان
چنان دلخسته شد آزاده رامين
که تيره شد جهانش بر جهان بين
جهان تيره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تيره خون چندان بباريد
که آن سال از هوا باران نباريد
سرشک از چشم آن کس بيش بارد
که انده جسم او را ريش دارد
نبيني ابر تيره در بهاران
که او را بيش باشد سيل باران
چو نو شد ياد ويسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتي آفتاب مهرباني
برون آمد ز ميغ بدگماني
چو آيد آفتاب از ميغ بيرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفاچهر
ز ياران دور شد رامين بدمهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار ا جان ورنگ از رخ گسسته
زماني بر زمانه کرد نفرين
که جانش را هميشه داشت غمگين
به دل هر دم همي کردي خطابي
به سوز جان همي کردي عتابي
بدو گفتي که اي حيران بي خويش
چو مجنون فارغ از بيگانه و خويش
گهي در شهر و جاي خويش رنجور
گهي از خان و مان و دوستان دور
گهي با دوست کردن بردباري
گهي بي دوست کردن زار واري
همي گفت اي دل رنجور تا کي
ترا بينم بسان مست بي مي
هميشه تو به مرد مست ماني
که زشت از خوب و نيک از بد نداني
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پيشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر ديبا نشيني
ز ناداني پسندي هر چه بيني
جفا را چون وفا شايسته خواني
هوا را چون خرد بايسته داني
ز سستي بر يکي پيمان نپايي
ز ناداني به هر رنگي برآيي
هميشه جاي آسيب جهاني
کمينگاه سپاه اندهاني
بلا در تو مجاور گشت و بنشست
در اميدواري را فرو بست
به گوراب آمدي پيمان شکستي
مرا گفتي برستم هم نرستي
نه تو مستي که من نادان و مستم
که بر باد تو در دريا نشستم
مرا گفتي که شو ياري دگر گير
دل از مهر و وفاي ويس برگير
مترس از من که من هنگام دوري
کنم بر درد ناديدن صبوري
به اميد تواز جانان بريدم
به جاي او يکي ديگر گزيدم
کنونم غرقه در دريا بماندي
مرا بر آتش هجران نشاندي
نه تو گفتي مرا از دوست برگرد
چو برگشتم برآوردي ز من گرد
نه تو گفتي که من باشم شکيبا
کنونت ناشکيبي کرد شيدا
پشيمانم چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خويشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتي
چو مي بينم خود اکنون بسته گشتي
توي درمانده همچون مرغ نادان
چنه ديده نديده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردي
مرا با کام بدخواهان سپردي
چرا کار چنين بيهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سزد گر من چنين باشم گرفتار
که خود نادان چنين باشد سزاوار
سزد گر خوار و انده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گر انده و تيمار ديدم
که شاخ شادماني خود بريدم
منم چون آهوي کش پاي در دام
منم چون ماهيي کش شست در کام
به دست خويش چاه خويش کندم
اميد دل به چاه اندر فگندم
چه عذر آرم کنون با دل ربايم
دل پرداغ وي را چون نمايم
چو شوخم من چه بي آب و چه بي شرم
اگر بفسرده مهري را کنم گرم
بدا روزا که در وي مهر کشتم
به تيغ هجر شادي را بکشتم
همي تا عشق بر من گشت فيروز
نديدم خويشتن را شاد يک روز
گهي در غربت از بيگانگانم
گهي در فرقت از ديوانگانم
نجويد بخت با من هيچ پيوند
به بخت من مزاياد ايچ فرزند
چو رامين دور شد لختي ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همي شد در پسش پنهان رفيدا
نگهبان گشته بر داماد پيدا
نبود آگه ازو رامين بيدل
چنين باشد به عشق آيين بيدل
رفيدا هر چه رامين گفت بشنيد
پس آنگه پيش او رفت و بپرسيد
بدو گفت: اي چراغ نامداران
چرا داري نشان سوکواران
چه ماند از کامها کايزد ندادت
چرا ديو آورد انده به يادت
چرا کردار بيهوده سگالي
ز بخت نيک و روز نيک نالي
نه تو رامينه اي تاج سواران
برادرت آفتاب شهرياران
اگرچه در زمانه پهلواني
به نام نيک بيش از خسرواني
جواني داري و اورنگ شاهي
ازين بهتر که تو داري چه خواهي
مکن بر بخت چندين ناپسندي
که آرد ناپسندي مستمندي
چو از بالين خزت سرگرايد
ترا جز خاک باليني نشايد
جوابش داد رامين دلازار
که نشناسد درست آزار بيمار
تو معذوري که درد من نداني
چو من نالم مرا بيهوده خواني
نباشد خوشيي چون آشنايي
نه دردي تلخ چون درد جدايي
بنالد جامه چون از هم بدري
بگويد رز چو شاخ او ببري
نه من آزار کم دارم ازيشان
چو بينم فرقت ياران و خويشان
ترا گوراب شهر و جاي خويشست
ترا هر کس درو فرزند و خويشست
هميشه در ميان دوستاني
نه چون من خوار در شهر کساني
غريب ارچند باشد پادشايي
بنالد چون نبيند آشنايي
مرا گيتي براي خويش بايد
همه دارو براي ريش بايد
اگر چه ناز و شادي سخت نيکوست
گرامي تر ز صد شادي يکي دوست
چنين کز بهر خود خواهم همه نام
ز بهر دوستان خواهم همه کام
مرا رشکست بر تو گاه گاهي
چو از دشتي در آيي يا ز راهي
به هم باشند با تو خويش و پيوند
پس آنگه پيشت آيد جفت و فرزند
تو با ايشان و ايشان با تو خرم
همه چون سلسله پيوسته در هم
همه باشند پيرامنت تازان
به بختت گشته هر يک چون تو نازان
مرا ايدر نه خويشست و نه پيوند
نه يار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نيز روزي چون تو خودکام
ميان خويش و پيوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
ميان آن همه شايسته ياران
چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهي بودم ز دو نرگس دلازار
گيه بودم ز دو لاله به تيمار
مرا آزار با تيمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفاي دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به وصلاندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حجابش
اگر در هفته روزي پرده کردي
مرا مثل اسيران برده کردي
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذري دو صد سوگند خوردن
چه خوش بود آنکه هر روزي دو صد بار
ازو فرياد خواندم پيش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر يکي سان
گهي فرياد خوان گه آفرين خوان
پس آ نگه گشتن از کرده پيشمان
دوصد بار آفرين خواندنش برجان
گهي زلفش به دست خود شکستن
گهي از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز خرمي بود
گمان بردم که روز در همي بود
مرا گه گه ز گل تيمار بودي
چنان کز نرگسان آزار بودي
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و يا از گل کرا تيمار باشد
گر از نرگس يکي بيداد ديدم
ز بيجاده هزاران داد ديدم
چو سنبل کرد بر من راه گيري
مرا برهاند نوش آلود خيري
بجز عشقم نبودي در جهان کار
بجز يارم نبودي بر روان بار
چرا نالد تني کاين کار دارد
چرا پيچد دلي کاين بار دارد
چنين بودم که گفتم روزگاري
ببرده گوي کام از هر سواري
ز روي دوست پيشم گل به خروار
ز موي دوست پيشم مشک انبار
گهي شادي گهي نخچير کردن
گهي باده گهي بوسه شمردن
تنم آنگه درستي بود و نازان
که من گفتم که بيمارست و نالان
گهي گفتن که من در عشق زارم
گهي گفتن که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاري نماندست
کنون خوارم که آن خواري نماندست