مثل زدن گوسان رامشگر

درختي رسته ديدم بر سر کوه
که از دلها زدايد زنگ اندوه
درختي سرکشيده تا به کيوان
گرفته زير سايه نيم گيهان
به زيبايي همي ماند به خورشيد
جهان در برگ و بارش بسته اميد
به زيرش سخت روشن چشمه آب
که آبش نوش وريگش در خوشاب
شکفته بر کنارش لاله و گل
بنفشه رسته و خيري و سنبل
چرنده گاو گيلي بر کنارش
گهي آبش خورد گه نوبهارش
هميشه آب اين چشمه روان باد
درختش بارور گاوش جوان باد
شهنشه گفت با گوسان نايي
زهي شايسته گوسان نوايي
سرودي گوي بر رامين بدساز
به در بر روي مهرش پرده راز
چو بشنيد اين سخن ويس سمنبر
بکند از گيسوان صد حلقه زر
به گوسان داد و گفت اين مر ترا باد
به حال من سرودي نغز کن ياد
سرودي گوي هم بر راست پرده
ز روي مهر ما بردار پرده
چو شاهت راز ما فرمود گفتن
ز ديگر کس چرا بايد نهفتن
دگرباره بزد گوسان نوايي
نوايي بود بر رامين گوايي
همان پيشين سرود نغز را باز
بگفت و آشکارا کرد او راز
درخت بارور شه شهانست
که زير سايه اش نيمي جهانست
برش عز است و برگش نيکنامي
سرش جاهست و بيخش شادکامي
جهان را در بر و برگش اميد است
ميان هر دو پيداتر ز شيد است
به زيرش ويس بانو چشمه آب
لبانش نوش و دندان در خوشاب
شکفته بر رخانش لاله و گل
بنفشه رسته و خيري و سنبل
چو گيلي گاو رامين بر کنارش
گهي آبش خورد گه نوبهارش
بماناد اين درخت سايه گستر
ز مينو باد وي را سايه خوشتر
هميشه آب اين چشمه رونده
هميشه گاو گيلي زو چرنده
چو گوسان اين نوا را کرد پايان
به ياد دوستان و دل ربايان
شه شاهان به خشم از جاي برجست
گرفتش ريش رامين را به يک دست
به ديگر دست زهرآلود خنجر
بدو گفت: اي بدانديش و بداختر
بخور با من به مهر و ماه سوگند
که با ويست نباشد مهر و پيوند
وگرنه سرت را بردارم از تن
که از ننگ تو بي سر شد تن من
يکي سوگند خورد آزاده رامين
به دادار جهان و ماه و پروين
که تا من زنده باشم در دو گيهان
نمي خواهم که برگردم ز جانان
مرا قبله بود آن روي گلگون
چنان چون ديگران را مهر گردون
مرا او جان شيرينست و از جان
به کام خويشتن ببريد نتوان
شهنشه را فزون شد کينه رام
زبان بگشاد يکباره به دشنام
بيفگندش بدان تا سر ببرد
به خنجر جاي مهرش را بدرد
سبک رامين دو دست شاه بگرفت
تو گفتي شير نر روباه بگرفت
ز شادروان به خاک اندر فگندش
ز دستش بستد آن هندي پرندش
شهنشه مست بود از باده بيهوش
گسسته آگهي و رفته نيروش
نبودش آگهي از کار رامين
نماند اندر دلش آزار رامين
خرد را چندگونه رنج و سستي
پديد آيد همي از عشق و مستي
گر اين دو رنج بر موبد نبودي
مرو را هيچ گونه بد نبودي