سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

شب دوشنبه و روز بهاري
که شه بازآمد از گرگان و ساري
سراي خويش را فرمود پرچين
حصار آهنين و بند رويين
کليد رومي و قفل الاني
ز پولادي زده هندوستاني
هر آنجا کش دريچه بود و روزن
بدو برپنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواري خانه شاه
کجا در وي نبودي باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کليد بندها مر دايه را داد
بدو گفت اي فسونگر ديو استاد
بديدم ناجوانمرديت بسيار
بدين يک ره جوانمردي بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهي
درنگ من بود کم بيش ماهي
نگه دار اين سرايم تا من آيم
که بندش من ببستم من گشايم
کليد در ترا دادم به زنهار
يکي اين بار زنهارم نگه دار
تو خود داني که در زنهار داري
نه بس فرخ بود زنهارخواري
بدين بارت بخواهم آزمودن
اگر نيکي کني نيکي نمودن
همي دانم که رنج خود فزايم
که چيزي آزموده آزمايم
وليکن من ترا زان برگزيدم
کجا از زيرکان ايدون شنيدم
چو چيز خويش دزدان را سپاري
ازيشان بيش يابي استواري
چو شاه اندرز دايه کرد بسيار
کليد خانه وي را داد ناچار
به روز نيک و هنگام همايون
ز دروازه به شادي رفت بيرون
به لشکر گه فرود آمد يکي روز
به دل برگشته ياد ويس پيروز
غم دوري و تيمار جدايي
برو بر تلخ کرده پادشايي
به لشکرگاه رامين بود با شاه
نهان از وي به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامين را گه شام
بدان تا مي خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامين ز لشکر
برانست تا ببيند روي دلبر
به باغ شاه شد رامين هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غميده دل همي گشت اندر آن باغ
ز ياد ويس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با يوبه جفت
ز بي صبري و دلتنگي همي گفت
نگارا تا مرا از تو بريدند
حسودانم به کام دل رسيدند
يکي بر طرف بام آي و مرا بين
ز غم دستي به دل دستي به بالين
شب تاريک پنداري که درياست
کنار و قعر او هر دو نه پيداست
منم غرقه درين درياي منکر
بدو در اشک من مرجان و گووهر
اگرچه در ميان بوستانم
ز اشک خويش در موج دمانم
ز ديده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همي گريم به زاري
که از حالم تو آگاهي نداري
بر آرم زين دل سوزان يکي دم
بسوزم اين سراي و بند محکم
وليکن آن سرا را چون بسوزم
که در وي جاي دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وي را به دامن
پس آن سوزش رسد هم دردل من
ز دو چشمت هميشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشيده
به تير غمزه جانم را خليده
اگر بختم ز پيش تو براندست
خيالت سال و مه با من بماندست
گهي خوابم همي از ديده راند
گهي خونم همي بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پيشت برفته
چو رامين يک زمان ناليد بر دل
ز ديده سيل خون باريد بر گل
ميان سوسن و شمشاد و نسرين
ز ناگه برربودش خواب نوشين
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بياسود آن دل پردرد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زيرا يکي ساعت بياسود
که بوي باغ بوي دلبرش بود
شه بي دل به باغ اندر غنوده
نگارش روي مه پيکر شخوده
چو ديوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ريزان بر گلستان
همي دانست کش رامين به باغست
دلش را باغ بي او تفته داغست
به زاري دايه را خواهش همي کرد
که برگير از دلم اي دايه اين درد
هم از جانم هم از دربند بگشاي
شب تيره مرا خورشيد بنماي
شب تاريک و بختم نيز تاريک
ز من تا دلربايم راه نزديک
ز بس درهاي بسته سخت چون سنگ
تو گويي هست راهم شصت فرسنگ
دريغا کاش بودي راه دشوار
نبودي در ميان اين بند بسيار
بيا اي دايه بر جانم ببخشاي
کليد در بياور بند بگشاي
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست اين بندهاي عشق خويشم
دري بسته چه بايد نيز پيشم
دلي بسته چو در بر وي ببستند
تني خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش برشکستست
به مشکين سلسله جانم ببستست
چو از پيشم برفت آن روي زيباش
به چشمم در بماند آن تير بالاش
ببين چشمم به سيمين تير خسته
ببين جانم به مشکين بند بسته
جوابش داد دايه گفت: زين پس
نبيند ناجوانمردي ز من کس
خداوندي چو شه زين در برفته
به من چندين نصيحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشايم
چو خشم آورد با او چون برآيم
اگر پيشم هزاران لشکر آيند
نپندارم که با موبد برآيند
خود اين جست او ز من زنهارداري
نگويي چون کنم زنهار خواري
به رامين ار تو صد چندين شتابي
ز من اين ناجوانمردي نيابي
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نيم فرسنگ از بر شهر
چه داني گرنه خود کرد آزمايش
دگر کرد آزمايش را نمايش
چنان دانم که او آنجا نپايد
هم امشب وقت شبگير او بيايد
نبايد کرد ما را اين همه بد
که بد را بد جزا آيد ز موبد
چه خوبست اين مثل مر بخردان را
بدي يک روز پيش آيد بدان را
چو دايه اين سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت: اي صنم تو نيز برخيز
مکن شه را دگر اندر بدي تيز
به تيمار اين يکي شب صابري کن
وزان پس تا تواني داوري کن
که من امشب همي ترسم ز موبد
که پيش آيد ترا از وي يکي بد
يکي امشب مرا فرمان کن اي ويس
که امشب کور گردد چشم ابليس
بشد دايه نشد آن ماه پيکر
همي گشت و همي زد دست بر بر
نه روزن ديد و رخنه جايگاهي
نه بر بام سرايش ديد راهي
چو تاب مهر جانش را همي تافت
ز دانش خويشتن را چاره اي يافت
سراپرده که بود از پيش ايوان
يکي سر بر زمين ديگر به کيوان
برو بسته طناب سخت بسيار
يکايک ويس را درمان و تيمار
فگند از پاي کفش آن کوه سيمين
بدو بر رفت چون پرنده شاهين
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل و اشام
برهنه سر، برهنه پاي مانده
گسسته عقد و درش برفشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابي زيور بمانده روي نيکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه اي بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جايش
به درد آمد ز جستن هر دو پايش
گسسته بند کستي بر ميانش
چو شلوارش دريده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زيور
دريده بود يا افتاده يکسر
برهنه پاي گرد باغ گردان
به هر مرزي دوان و دوست جويان
هم از چشمش روان خون و هم از پاي
همي گفتي ازين بخت نگون واي
کجا جويم نگار سعتري را
کجا جويم بهار دلبري را
همان بهتر که بيهوده نپويم
به شب خورشيد تابان را نجويم
به حق دوستي اي باد شبگير
براي من زماني رنج برگير
اگر با بي دلان هستي نکوراي
منم بي دل يکي بر من ببخشاي
که پايت گر جهاني بر نوردد
چو نازک پاي من خونين نگردد
نه راهي دور مي بايدت رفتن
نه رنجي سخت ناخوش برگرفتن
گذر کن بر دو نسرين شکفته
يکي پيدا يکي از من نهفته
نگه کن تا کجا يابي کسي را
که رسوا کرد همچون من بسي را
هزاران پردگي را پرده برداشت
ببرد و در ميان راه بگذاشت
هزاران دل به خشم از جاي برکند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببين حال مرا در مهرکاري
بدين سختي و رسوايي و زاري
به صدگونه بلا بي هوش و بي کام
به صدگونه جفا بي صبر و آرام
پيام من بدان روي نکو بر
که خوبي انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلاي
ز من عنبر بر و بر سنبلش ساي
بگو اي نوبهار بوستاني
سزاي خرمي و شادماني
بگو اي آفتاب دلربايي
به خوبي يافته فرمان روايي
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاري شب به بام و درفگنده
نکرده با من بي دل مواسا
نجسته با من مسکين مدارا
مرا بخت بد از گيتي برانده
جهان در خواب و من بيخواب مانده
اگر من مردمم يا زين جهانم
چرا هرگز نه همچون مردمانم
کنم از بيدلي و بخت فرياد
مگر مادر مرا بي بخت و دل زاد
مرا گفتي چرا ايدر نيايي
من اينک آمدستم تو کجايي
چرا پيشم نيايي از که ترسي
چرا بيمار هجران را نپرسي
گر از ديدار تو نوميد گردم
به جان اندر بماند تير دردم
به جاي روي تو گر ماه بينم
چنان دانم که تاري چاه بينم
به جاي زلف تو گر مشک بويم
نمايد مشک سارا خاک کويم
به جاي دو لبت گر نوش يابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توي نه مشک و عنبر
مرا درمان توي نه نوش و شکر
دلم را مار زلفينت گزيدست
خليده جان من بر لب رسيدست
بود ترياک جان من لبانت
همان خورشيد بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجايي
چرا ببريدي از من آشنايي
ببخشايد به من بر دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشايي تو بر من
کجايي اي مه تابان کجايي
چرا از باختر بر مي نيايي
چو سيمين آينه سر بر زن از کوه
ببين بر جان من صدگونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بي دل مانده مهجور
به فر خويش ما را ياوري کن
به نور خويش ما را رهبري کن
تو ماهي وان نگارم نيز ماهست
جهان بي رويتان بر من سياهست
خدايا بر من مسکين ببخشاي
مرا ديدار آن دو ماه بنماي
يکي مه را فروغ و روشنايي
يکي مه را شکوه و پادشايي
يکي ژرا جاي برج چرخ گردان
يکي را جاي تخت و زين و ميدان
چو يک نيمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
چو سيمين زورقي در ژرف دريا
چو دست ابرنجني در دست حورا
هوا را دوده از چهره فرو شست
چنانچون ويس را از جان و رو شست
پديد آمد مرو را يار خفته
ميان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرين روي رامين
ز نسرين و بنفشه کرده بالين
مه از کوه آمد و ويس از شبستان
بهاري باد مشکين از گلستان
ز بوي ويس رامين گشت بيدار
به بالين ديد سروي ياسمين بار
بجست از جاي و اندر برگرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
به هم آميخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پيوسته با خور
گهي از زلف او عنبرفشان کرد
گهي از لعل او شکرفشان کرد
لب هر دو بسان ميم بر ميم
بر هر دو بسان سيم بر سيم
بپيچيدند بر هم دو سمن بوي
چو دو ديبا نهاده روي بر روي
تو گفتي شير و باده در هم آميخت
و يا گفتار و سوسن بر هم آميخت
ز روي هر دوشان شب روز گشته
ز شادي روزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرايان
همه شب عشق ايشان را ستايان
ز شادي شان همي خنديد لاله
به دست اندرش ياقوتين پياله
گرفته گل ازشان زيب و خوشي
چنان چون تازه نرگس ناز و گشي
چو راز دوستي با هم گشادند
به خوشي کام يکديگر بدادند
زمانه زشت روي خويش بنمود
به تيغ رنج کشت ناز بدرود
سحرگه کار ايشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هر دوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاري
چرا زو مهرباني گوش داري
بنزدش هيچ کس را نيست آزرم
که بي مهرست و بي قدرست و بي شرم