مويه کردن شهرو پيش موبد

چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان
به پيش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان
همي گفت اي نيازي جان مادر
به هر دردي رخت درمان مادر
چرا موبد نياوردت بدين بار
چه بد ديدي ازين ديو ستمگار
چه پيش آمد ترا از بخت بدساز
چه تيمار و چه سختي ديده اي باز
پس آنگه گفت موبد را به زاري
چه عذر آري که ويسم را نياري
چه کردي آفتاب دلبران را
چرا بي ماه کردي اختران را
شبستانت بدو بودي شبستان
کنون چه اين شبستان چه بيابان
سرايت را همي بي نور بينم
بهشتت را همي بي حور بينم
اگر دخت مرا با من سپاري
وگر نه خون کنم دريا به زاري
بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من
بگريم تا بگريد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
اگر ويس مرا با من نمايي
وگرنه زين شهنشاهي برآيي
بگيرد خون ويس دلربايت
شود انگشت پايت بند پايت
چو شهرو پيش موبد زار بگريست
شهنشه نيز هم بسيار بگريست
بدو گفت ار بنالي ور ننالي
مرا زشتي و يا خوبي سگالي
بکردم آنچه پيش و پس نکردم
شکوه خويش و آب تو ببردم
اگر تو روي آن بت روي بيني
ميان خاک بيني نقش چيني
يکي سرو سهي بيني بريده
ميان خاک و خون در خوابنيده
جواني بر تن سيمينش نالان
چو خوبي بر رخ گلگونش گريان
نهفته ابر گل خورشيد رويش
بخورده زنگ خون زنجير مويش
جو بشنيد اين سخن شهرو ز موبد
چو کوهي خويشتن را بر زمين زد
زمين ز اندام او شد خرمن گل
سراي از اشک او شد ساغر مل
ز گيتي خورده بر دل تير تيمار
به خاک اندر همي پيچيد چون مار
همي گفت اي فرومايه زمانه
بدزديدي ز من در يگانه
مگر گفتست با تو هوشياري
که گر دزددي کني در دزد باري
مگر چون من بدان در سخت شادي
که چون گنجش به خاک اندر نهادي
مگر چون ديدي آن سرو بهشتي
به باغ جاوداني در بکشتي
چرا برکندي آن سرو سمن بار
چو برکندي چرا کردي نگونسار
نگون گشته صنوبر چون برويد
به زير خاک عنبر چون ببويد
الا اي خاک مردم خوار تا کي
خوري ماه و نگار و خسرو و کي
نه بس بود آنکه خوردي تا به امروز
کنون خوردي چنان ماه دل افروز
بريزد ترسم آن سيمين تن پاک
کجا بي شک بريزد سيم در خاک
چرا تيره نباشد اختر من
که در خاک است ريزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بيش ازين سرو
که سرو من بريده گشت در مرو
به چرخ اندر نتابد بيش ازين ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروين به دردم شد نظاره
که گرد آمد بهم چندين ستاره
نگارا سرو قدا ماه رويا
بتا زنجير مويا مشک بويا
تو بودي غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم
من اين مست گران را با که گويم
من اين بيداد را داد از که جويم
جهاني را بکشت آنکه ترا کشت
وليکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرم ز روم و هند و ايران
مگر درد مرا دانند درمان
نگارا در جهان بودي تو تنها
نديدي هيچ کس را با تو همتا
دلت بگرفت از گيتي برفتي
به مينو در سزا جفتي گرفتي
بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ اميد من با تو بمردست
کرا شايد کنون پيرايه تو
کرا يابم به سنگ و سايه تو
به که شايد پرند پرنگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که يارد بردن آگاهي به ويرو
که گريان شد به مرگ ويسه شهرو
بشد ويس آفتاب ماهرويان
بماندم ويس گويان ويس جويان
بشد ويس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غوز بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم بخت من کور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتي بهشتند
به کوه غور در اشکفت ديوان
همي شادي کنند امروز ديوان
همه دانند زين خون خود چه خيزد
چه مايه خون آزادان بريزد
به خون ويسه گر جيحون برانم
ز خون دشمنان وز ديدگانم
نباشد قيمت يک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش
الا اي مرو پيرايه خراسان
مدار اين خون و اين پتياره آسان
ز کوه غور گر آب تو زايد
بجاي آن زين پس خون نمايد
شود امسال خونين جويبارت
بلا رويد ز کوه و مرغزارت
فزون از برگها بر شاخساران
سنان بيني و تيغ نامداران
نيارامد شه تو تا به شاهي
ببارد زي تو طوفان تباهي
کمر بندد به خون ويس دلبر
ز بوم باختر تا بوم خاور
چو آيند از همه گيتي سواران
بسايندت به سم راهواران
جهان بر دست موبد گشت ويران
نيازي دخترم چون شد ز گيهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شيرين
که مانده نيست آن ياقوت رنگين
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که مانده نيست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوي باشد مشک و عنبر
که مانده نيست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که مانده نيست آن رخسار گلگون
حسود ويس بودي روز نوروز
که نه چون روي او بودي دل افروز
کنون امسال گل زيبا برآيد
نبيند چون رخش رعناتر آيد
بهار امسال نيکوتر بخندد
که شرم ويس بر وي ره نبدد
دريغا ويس من بانوي ايران
دريغا ويس من خاتون توران
دريغا ويس من مهر خراسان
دريغا ويس من ماه کهستان
دريغا ويس من اميد شاهان
دريغا ويس من اورنگ ماهان
دريغا ويس من ماه سخنگوي
دريغا ويس من سرو سمن بوي
دريغا ويس من خورشيد کشور
دريغا ويس من اميد مادر
کجايي اي نگار من کجايي
چرا جويي همي از من جدايي
کجا جويم ترا اي ماه تابان
به طارم يا به گلشن يا به ايوان
هر آن روزي که بنشستي به طارم
به طارم در تو بودي باغ خرم
هر آن روزي که بنشستي به گلشن
به گلشن درنگشتي ماه روشن
هر آن روزي که بنشستي به ايوان
به ايوان در نبودي تاج کيوان
اگر بي تو ببينم لاله در باغ
نهد لاله برين خسته دلم داغ
اگر بي تو ببينم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بي تو ببينم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک چاه
ندانم چون توانم زيست بي تو
که چشمم رود خون بگريست بي تو
ببايستم همي مرگ تو ديدن
به پيري زهر هجرانت چشيدن
اگر بر کوه خارا باشد اين درد
به يک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دريا باشد اين غم
به يک ساعت کند چون سنگ بي نم
چرا زادم چنين بدبخت فرزند
چرا کردم چنين وارونه پيوند
نبايستم به پيري ماه زادن
بپروردن به دست ديو دادن
روم تا مرگ بنشينم غريوان
بنالم بر دز اشکفت ديوان
برآرم زين دل سوزان يکي دم
بدرم سنگ آن دز يکسر از هم
دزي کان جاي ديوان بود (و) گربز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بيندازم از آن کوه
که چون جشني بود مرگي به انبوه
نبينم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامي چنين زنده چرا ام
روم آنجا سپارم جان پاکم
برآميزم به خاک ويس خاکم
وليکن جان خويش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه برآرم
نشايد ويس من در خاک خفته
شهنشه ديگري دربر گرفته
نشايد ويس من در خاک ريزان
شهنشه مي خورد در برگ ريزان
شوم فتنه برانگيزم ز گيهان
بگويم با همه کس راز پنهان
شوم با باد گويم تو هماني
که بوي از ويس من بردي نهاني
به حق آنکه بو از وي گرفتي
هر آن گاهي که بر زلفش برفتي
مرا در خون آن بت باش ياور
هلاک از دشمنان او برآور
شوم با ماه گويم تو هماني
که بر ويسم حسد بردي نهاني
به حق آنکه بودي آن دلارام
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا ياري ده اندر خون آن ماه
که من خونش همي خواهم ز بدخواه
شوم با مهر گويم کامگارا
به نام خويش ياور باش ما را
کجا خود ويس را افسر تو بودي
و يا بر افسرش گوهر تو بودي
به حق آنکه تو مانند اويي
چو او خوبي چو او رخشنده رويي
به شهر دوستانش نور بفزاي
به شهر دشمنانش روي منماي
روم با ابر گويم تو هماني
که چون گفتار ويسم در فشاني
دو دست ويس با تو يار بودي
هميشه چون تو گوهر بار بودي
به حق آنکه او بود ابر رادي
بجاي برق خنده ش بود و شادي
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سيل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پيش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
خدايا تو حکيم و بردباري
که بر موبد همي آتش نباري
جهان دادي به دست اين ستمگر
که هست اندر بدي هر روز بدتر
نبخشايد همي بر بندگانت
به بيدادي همي سوزد جهانت
چو تيغ آمد همه کارش بريدن
چو گرگ آمد همه رايش دريدن
خدايا داد من بستان ز جانش
تهي کن زو سراي و خان و مانش
چو دود از من برآورد اين ستمگر
تو دود از شادي و جانش برآور