آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس

چو رامين آمد از گرگان سوي مرو
تهي بد باغ شادي از گل و سرو
نديد آن قد ويس اندر شبستان
بهشتي سرو و بار او گلستان
نه گلگون ديد طارم را ز رويش
نه مشکين يافت ايوان را ز مويش
بدان خوشي و خوبي جايگاهي
ابي دلبر به چشمش بود چاهي
تو گفتي همچو رامين باغ و ايوان
ز بهر آن صنم بودند گريان
چو رامين ديد جاي دوست بي دوست
چو ناري بشکفيد اندر تنش پوست
فرو باريد چشمش ناردانه
چو قطر باده ريزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ايوان بناليد
نگارين رو بر آن بومش بماليد
چنان بلبل که نالد زار برجفت
همي ناليد و در ناله همي گفت
سرايا تو همان خرم سرايي
که بودت آن صنم کبگ سرايي
تو گردون بودي و خوبان ستاره
وليکن مشرق ايشان را نظاره
روان بد در ميان شان آفتابي
خرد را فتنه اي دل را عذابي
زمين از روي او بت روي گشته
هوا از بوي او خوشبوي گشته
بهر کنجي همي ناليد رودي
سرايان لعبتي با او سرودي
به درگاه تو بر شيران رزمي
بر ايوان تو بر گوران بزمي
کنون در تو نبينم آن حصاره
کزو آمد همي ماه و ستاره
نه شيرانند بر جا و نه گوران
نه چنداني سپاه و خنگ و بوران
نه آني آنکه من ديدم نه آني
کزين گيتي به رامين خود تو ماني
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادماني
ز رامين برده روز کامراني
دريغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادي بود ما را
نپندارم که روزي باز بينم
ترا شادان و بر تختت نشينم
که روز کامراني گر بدان حال
از آن بهتر که بي کامي به صد سال
چو بسياري بگفت وگشت نوميد
ز روي آن جهان آراي خورشيد
برون آمد ز دروازه غريوان
نهاده روي زي اشکفت ديوان
بيابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار
به راه اندر شب و روشن يکي بود
که جانش را صبوري اندکي بود
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش ديدار دلبر را سبب بود
نديدندي به روزش ديده بانان
نديدندي به شب در پاسبانان
همي دانست خود رامين گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جاي دلبرش بود
به تاري شب نشان خويش بنمود
نبود اندر جهان چون او کمان ور
نه نيز از جنگيان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپيوست
چو برق تير بگشادش ازو دست
بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توي نزديک جانان
تو هر جايي بري پيغام فرقت
ببر اکنون زمن پيغام وصلت
چنان کاو خواست تيرش همچنان شد
به بام آفتاب نيکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرايش
نشست اندر سرير شيرپايش
سبک دايه برفت و تير برداشت
ز شادي تيره شب را روز پنداشت
ببرد آن تير پيش ويس دلبر
بدو گفت اين همايون تير بنگر
رسول است اين ز رامين خجسته
ازان رويين کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگي زين نام دارد
سروش آمد سوي اشکفت ديوان
ازو روشن شد اين تاريک ايوان
برآمد آفتاب نيکبختي
ببرد از ما شب اندوه و سختي
ازين پس با هواي دل نشيني
بجز شادي و کام دل نبيني
چو ويسه ديد تير دوستگان را
برو نامش نگاريده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهي بر رخ نهاد و گه به دل بر
گهي گفت اي خجسته تير رامين
گرامي تر مرا از دو جهان بين
همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگي کردي تو رسته
رسولي تو از آن دست و کف راد
که تا جاويد طوق گردنم باد
کنم پيکانت از ياقوت سوده
چو سوفارت ز در نابسوده
کنم از سينه ام سيمينه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش
دل از هجران رامين ريش دارم
درو صد تير چون تو بيش دارم
وليکن تا تو نزد من رسيدي
همه پيکانم از دل برکشيدي
جز از تو تير پيکان کش نديدم
پيامي چون پيامت خوش نديدم
چو رامين تير پرتابش بينداخت
سپاه ديو انديشه برو تاخت
که تير من کنون يارب کجا شد
روا شد کام من يا ناروا شد
اگر ويسه شدي از حالم آگاه
به صد چاره بجستي مر مرا راه
پس آنگه گفت با دل کاي دل من
بده جان و مترس از هيچ دشمن
به يزدان جهان و ماه و خورشيد
بدان مينو کجا داريم اميد
کزين دز برنگردم تا بدان گاه
که يابم سوي کام خويشتن راه
اگر ديوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
به گردش کنده اي پرزهر جان گير
سوي کنده جهاني مرد چون شير
سر ديوار او پرمار شيبا
جهان از زخم او شد ناشکيبا
بدو در مردمش همواره جادو
يکايک برق چنگ و کوه بازو
دمان باد سموم از زهر ايشان
ميان باد زهرآلوده پيکان
دل از مردي درو هم راه جستي
در و ديوار او درهم شکستي
نترسيدي دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو
برون آوردمي زو دلبرم را
زمانه سجده کردي خنجرم را
ببوسيدي دليري هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شيرين يار باشد
وفاي ويس جستن کار باشد
نترسم گر چه بينم يک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کيوان گر ايشانند سرکش
منم دريا گر ايشانند آتش
ز يک تخميم در هنگام گوهر
بداند هرکسي به را ز بدتر
ازين سو مانده در انديشه در رام
وزان سو ويس بانو مانده در دام
زبان از دوستداري رام گويان
روان از مهرباني رام جويان
بر آتش روي انديشه همي شست
وصال دوست را در چاره مي جست
فسون گر دايه گفت اي جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ ياور
ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده درياست
کنون از دست سرماي زمستان
نشنيد ديدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دوبار آيد به شب از خانه بيرون
چو مرد پاسبانت نيست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامين درين نزديکي ماست
اگرچه او ز تاريکي نه پيداست
همي داند که ما در دز کجاييم
نشسته در سراي پادشاييم
بسي بود او درين دز با شهنشاه
به هر سنگي بر او داند دوصد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوي ديوار دز در برنهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماي رامين را يکي روز
کجا چون او ببيند روشنايي
دلش يابد از انديشه رهايي
دوان آيد ز هامون سوي ديوار
برآوردنش را آنگه کنم چار
بگفت اين دايه آنگه همچنين کرد
به تنبل ديو را زير نگين کرد
چو رامين روشنايي ديد و آتش
به پيش روشنايي ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجايست
وز آتش مهربانش را چه رايست
چو زرين ديد از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتي غرم پوينده در آن جاي
تو گفتي گشت پران مرغ را پاي
چنين باشد دل اندر مهرباني
نه از سختي بنالد نه زياني
ز آز وصل ديگر کيش گيرد
غم عالم به جان خويش گيرد
درازي راه را کوته شمارد
چو شير تند را روبه شمارد
بيابانش چو کاخ و گلشن آيد
سرابش همچو دشت سوسن آيد
چه پر از شير نر بيند نيستان
چه پر طاووس نر بيند گلستان
چه دريا پيش او آيد چه جويي
چه کهسارش به پيش آيد چه مويي
هوا او را دهد چندان دليري
که گويي از جهان آمدش سيري
هوا را بهتر از دل مشتري نيست
ازيرا بر دل کس داوري نيست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چيزي يافت ارزان
هوا زشتي و نيکي را نداند
خرد زيرا هوا را کور خواند
اگر بودي هوا را نور ديدار
نبودي هيچ زشتي را خريدار
چو رامين تنگ شد در پاي ديوار
بديدش ويسه از بالاي ديوار
چهل ديباي چيني بسته درهم
دو تو برهم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامين
برو بر رفت رامين همچو شاهين
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود
به يک جام اندر آمد شير با مل
به يک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آميخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر
جهان نوش و گلابي درهم آميخت
تو گفتي عشق و خوبي برهم آويخت
شب تيره درخشان گشت و روشن
مه دي گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بياسود
دو بيجاده لب از بوسه بفرسود
دو ديباروي چون فرخار و نوشاد
بپيچيده به هم چون سرو و شمشاد
بشادي هر دو درکاشانه رفتند
به سيمين دست جام زر گرفتند
بيفگندند بار فرقت از دوش
ز مي دادند کشت عشق را نوش
گهي مرجان به بوسه شاد کردند
گهي حال گذشته ياد کردند
گهي رامين بگفتي زاري خويش
ز درد عشق و هم بيماري خويش
گهي ويسه بگفتي آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شب دي ماه و گيتي در سياهي
چو ديوي گشته از مه تا به ماهي
سه گونه آتش از سه جاي رخشان
به خانه در گل افشان بود ازيشان
يکي آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدين او را زبانه
دگر آتش ز جام مي فروزان
نشاط او چو بخت نيک روزان
سيم آتش ز روي ويس و رامين
نشان دود اتش زلف مشکين
سه يار پاک دل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته
نه بيم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عيش را بسته شود راه
نه بيم آنکه روزي دور گردند
ز روي يکدگر مهجور گردند
شبي چونان، به از عمري نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ايشان
چو رامين روي ويس دلستان ديد
به کام خويش هنگام چنان ديد
سرودي گفت خوش بر رود طنبور
به آوازي که برکندي دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج ديدي
بلا بردي و ناکامي کشيدي
به آساني نيابي شادکامي
به بي رنجي نيابي نيکنامي
به هجر دوست گر دريا بريدي
ز وصل دوست بر گوهر رسيدي
دلا گر در جدايي رنج بردي
ز رنج خويش اکنون بر بخوردي
ترا گفتم به جا آور صبوري
که نزديکي بود فرجام دوري
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تيره شب را عاقبت روز
چو در دست جدايي بيش ماني
ز وصلت بيش باشد شادماني
هر آن کاري که چارش بيش سازي
چو کام دل بيابي بيش نازي
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتي گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رويت بوستانست
به دي مه از رخانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادي برآورد
مه تابان به مهرم سر درآورد
وفاداري پسنديدم به هر کار
ازيرا شد جهان با من وفادار
چو بشنيد اين سخنها ويس دلبر
به ياد دوست پر مي کرد ساغر
چو نرگس داشت زرين جام بر دست
چو شمشاد روان از جاي برجست
بگفت اين باده کردم ياد رامين
وفادار و وفاجوي و وفابين
اميدم را فزون از پادشايي
دو چشمم را فزون از روشنايي
برو دارد دلم زان بيش اميد
که دارد مردم گيتي به خورشيد
بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداريش را باشم پرستار
به يادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروي دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر مي
ز رامين جام را صد بوسه در پي
هر آن گاهي که جام مي کشيدي
به نقل از بوسگان شکر چشيدي
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکين زلف جانان لب ستردن
چو مي خوردي لبش زي خود کشيدي
پس مي شکر ميگون چشيدي
گهي مستان غنودي در بر يار
ميان مشک و سيم و نار و گلنار
بدين سان بود نه مه پيش رامين
عقيق تلخ با ياقوت شيرين
عقيقش آوريدي گنج مستي
چو ياقوتش بريدي رنج و سستي
عقيق از جام زرين گشته رخشان
چو ياقوتش ز پروين گشته خندان
به شادي بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالينش پر ماه
سحرگاهان بجستندي از آرام
به رامش دست بردندي سوي جام
چو ويسه جام باده برگرفتي
دلارامش سرودي خوش بگفتي
مي خون رنگ بزدايد ز دل زنگ
مي رنگين به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و مي درمان دردست
غمان گر دست و مي باران گردست
گر اندوهست مي انده ربايست
وگر شاديست مي شادي فزايست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادي بود شادي فروزست
مرا امروز دولت پايدارست
نگارم پيش و کارم چون نگارست
گهي هستم ميان سوسن و گل
گهي هستم ميان مشک و سنبل
لبم را شکر ميگون شکارست
چو باغم را گل ميگون ببارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذرو و کبگ نپسندم که گيرم
نباشد صيد جز بدر منيرم
نشاط من چو شير چنگ رويين
به کام دل گرفته گور سيمين
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاي در بازار رامش
نباشد ساعتي بي کار جامم
نباشد ساعتي آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب يار
گل و مشک و شکر بينم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رويش
نخواهم مشک با خوش بوي مويش
مرا اين جاي فردوس برينست
که در وي حور با من همنشينست
نديمم خور گشت و ساقيم ماه
چرا پس مي نگيرم گاه و بيگاه
پس آنگه گفت با ويس سمنبر
به گفتاري بسي خوشتر ز شکر
بيار اي ماه! جام نوش گلگون
چو رويت لعل و چون وصلت همايون
نه خوشتر زين بودمان روزگاري
نه نيکوتر ز رويت نوبهاري
بهانه چيست گر بي غم نباشيم
به روز خرمي خرم نباشيم
بيا تا ما کنون خرم نشينيم
که فردا هر چه باشد خود ببينيم
بيا تا بهره برداريم ازين روز
که هرگز باز نايد روز امروز
نه تو خواهي ز روي من جدايي
نه من خواهم ز عشق تو رهايي
چنين بايد وفا و مهرباني
چنين بايد نشاط و زندگاني
اگر بخشش چنين راندست دادار
ببينيم آنچه او راندست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بيمار در گرگان بماندند
چو يزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد اين جز کردگاري
که ياور نيستش در هيچ کاري
وزان پس همچنين ماندند نه ماه
به شادي و به رامش گاه و بيگاه
گهي مست و گهي مخمور بودند
در آسايش همان رنجور بودند
نهاده خوردني صد ساله افزون
نبايست هيچ چيزي شان ز بيرون
بديدند از همه کامي روايي
بکندند از جگر خار جدايي
نه دل بگرفت رامين را ز رامش
نه ويسه سير گشت از نازو کامش
دو تن در مهرباني همچو يک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهي مي در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوي مهرباني
به مي پرورده شاخ زندگاني
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر توبه شکسته
سه کس در خرمي انباز گشته
ز گيتي کار ايشان راز گشته
ندانست هيچ دشمن راز ايشان
مگر در مرو، زرين گيس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پيکر مهتر خوبان کشور
رخش خورشيد گشته نيکوي را
دلش استاد گشته جادوي را
چنان در جادوي او بود استاد
که لاله بشکفانيدي ز فولاد
چو رامين باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سراي و گلشن شاه
غريوان از همه سو ويس را جست
به رود دجله روي خويش را شست
نه چشمش ديد جان افزاي رويش
نه مغزش يافت مهرانگيز بويش
به باد ويس گريان و نوان بود
چو ديوانه به هر کنجي دوان بود
پس آنگه زود رفت از مرو بيرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان برتافت از راه بيابان
به راه کوه بيرون شد شتابان
پلنگي بود گفتي جفت جويان
به ويراني در آن کهسارپويان
نشيبش را کشيده بن به قارون
فرازش را کشيده سر به گردون
چنان دشتي که با وي باديه باغ
چنان کوهي که با وي طور چون راغ
گهي رامين چو يوسف بود در چاه
گهي مانند عيسي بود بر ماه
همي دانست زرين گيس جادو
که درد رام را ويس است دارو
به ياد ويس گريان و نوانست
چو ديوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پيش
نيايد تا نيابد داروي خويش