نشستن موبد در بزم با ويس و رامين و سرود گفتن رامين به حال خود - قسمت اول

چو شاه و ويس و رامين هر سه با هم
دگرباره شدند از مهر بي غم
گناه رفته را پوزش نمودند
به پوزش کينه را از دل زدودند
شه شاهان به پيروزي يکي روز
نشسته شاد با ويس دل افروز
بلورين جام را بر کف نهاده
چو روي ويس در وي لعل باده
بخواند آزاده رامين را و بنشاند
به روي هر دو کام دل همي راند
نصيب گوش بودش چنگ رامين
نصيب چشم رخسار نگارين
چو رامين گه گهي بنواختي چنگ
ز شادي بر سر آب آمدي سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتي
که روي ويس مثل گل شکفتي
مدار اي خسته دل انديشه چندين
که نه يکباره سنگيني نه رويين
مکن با دوست چندين ناپسندي
ز دل منماي چندين مستمندي
زماني دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تيمار
اگر ماندست لختي زندگاني
سرآيد رنجهاي اين جهاني
همان گردون که بر تو کرد بيداد
به عذر آيد ترا روزي دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشي
وزين انديشه ها آزاد باشي
اگر حال تو ديگر کرد گيهان
مرو را هم نماند حال يکسان
چو شاهنشاه را مي در سر آويخت
خرد را مغز او با مي برآميخت
ز رامين خوش سرودي خواست ديگر
به حال عشق از آن پيشين نکوتر
دگرباره سرودي گفت رامين
که از دل برگرفت اندوه ديرين
رونده سرو ديدم بوستاني
سخنور ماه ديدم آسماني
شکفته باغ ديدم نوبهاري
سزاي آنکه در وي مهر کاري
گلي ديدم درو ارديبهشتي
نسيم و رنگ او هر دو بهشتي
به گاه غم سزاي غمگساري
گه شادي سزاي شادخواري
سپردم دل به مهرش جاوداني
ز هر کاري گزيدم باغباني
همي گردم ميان لاله زارش
همي بينم شکفته نوبهارش
من اندر باغ روز و شب مجاور
بد انديشم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه بايد
به هر کس آن دهد يزدان که شايد
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازيرا مه بدو دادست يزدان
چو بشنيد اين سرود آزاده خسرو
ز شادي گشت عشق اندر دلش نو
دريغ هجر ويس از دلش برخاست
ز ويس ماه پيکر جام مي خواست
بدان کز مي کند يکباره مستي
فرو شويد ز دل زنگار هستي
سمن بر ويس گفت: اي شاه شاهان
به شادي زي به کام نيکخواهان
همه روزت به پيروزي چنين باد
همه کارت سزاي آفرين باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نيکي آفرين بر شاه کردن
سزد گر دايه روز ما ببيند
به شادي ساعتي با ما نشيند
اگر فرمان دهد پيروزگر شاه
کنيم او را ز حال خويش آگاه
به بزم شاه خوانيمش زماني
که چون او نيست شه را مهرباني
پس آنگه دايه را زي شاه خواندند
به پيش ويس بر کرسي نشاندند
شهنشه گفت رامين را تو مي ده
که مي خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامين همچنان کرد
به شادي مي همي داد و همي خورد
مي اندر مغز او بنمود گوهر
دل پرمهر او را گشت ياور
چو ويس لاله رخ را مي همي داد
نهان از شاه گفتش اي پري زاد
به شادي و به رامش خور مي ناب
که کشت عشق را از مي دهيم آب
دل ويس اين سخن نيکو پسنديد
نهان از شاه با رامين بخنديد
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نيک بر باد
همي تا جان ما بر جاي باشد
دل ما هر دو مهرافزاي باشد
به دل مگزين تو بر من ديگران را
کجا من بر تو نگزينم روان را
تو از من شاد باشي من ز تو شاد
مرا تو ياد باشي من ترا ياد
دل ما هر دوان کان خوشي باد
دل موبد ز تيمار آتشي باد
شهنشه را به گوش آمد ازيشان
سخنهايي که مي گفتند پنهان
شنيده کرد بر خود ناشنيده
به مردي داشت دل را آرميده
به دايه گفت دايه مي تو بگسار
به رامين گفت رامين چنگ بردار
سرود عاشقان بر چنگ بسراي
سخن کم گوي و شادي مان بيفزاي
وزان پس داد دايه مي بديشان
شده رامين ز مهر دل خروشان
سرودي گفت بس شيرين و دلگير
تو نيز ار مي همي گيري چنان گير
مرا از داغ هجران زرد شد روي
به مي زردي ز روي من فرو شوي
مي گلگون کند گلگون رخانم
زدايد زنگ انديشه ز جانم
چو باشد رنگ رويم ارغواني
نداند دشمنم درد نهاني
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روز و شب مست و خرابم
که جز مستي دگر چاره نيابم
چه خوشي باشد آن ميخوارگي را
کزو درمان کني بيچارگي را
هميشه مست باشم مي گسارم
بدان تا از غم آگاهي ندارم
خبر دارد تو گويي ماه رويم
که من چونين به داغ مهر اويم
اگرچه من ز شيران جان ستانم
همي بستاند از من عشق جانم
خدايا چاره بيچارگاني
مرا و جز مرا چاره تو داني
چنان کز شب بر آري روز روشن
ازين محنت بر آري شادي من
چو رامين چند گه ناليد بر چنگ
همي از ناله او نرم شد سنگ
اگرچه داشت مهر دل نهاني
پديد آمد نهاني را نشاني
دلي در تف آتش مانده ناکام
چگونه يافتي در آتش آرام
چو مستي جفت شد با مهرباني
دو آتش را فروزنده جواني
دل رامين صبوري چون نمودي
به چونان جاي چون بر جاي بودي
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته يار پيش يار ديگر
نباشد بس عجب گر زو نشاني
پديدي آيد ز حال مهرباني
چنان آبي که گردد سخت بسيار
بسنبد زير بند خويش ناچار
هميدون مهر چون بسيار گردد
به پيشش پند و دانش خوار گردد
چو از مي مست شد پيروزگر شاه
به شادي در شبستان رفت با ماه
به جاي خويش شد آزاده رامين
مرو را خار بستر سنگ بالين
دل موبد ز ويسه بود پر درد
در آن مستي مرو را سرزنش کرد
بدو گفت اي دريغ اين خوبرويي
که با او نيست لختي مهرجويي
تو چون زيبا درختي آبداري
شکفته نغز در باغ بهاري
گل و برگت نکو باشد ز ديدن
وليکن تلخ باشد در چشيدن
به شکر ماندت گفتار و ديدار
به حنظل ماندت آيين و کردار
بسي خوشان و بي شرمان بديدم
يکي چون تو نه ديدم نه شنيدم
بسي ديدم به گيتي مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
نديدم چون تو رسوا مهرباني
نه همچون دوستگانت دوستگاني
نشسته راست پيش من چنانيد
که پنداريد تنها هردوانيد
هميشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پيدا و پندارد نه پيداست
ابا صد يار پندارد که تنهاست
کلوخي را که او در پس نشيند
مرو را چون که البرز بيند
شما هر دو به عشق اندر چنينيد
خوشي بينيد و رسوايي نبينيد
مباش اي بت چنين گستاخ بر من
که گستاخي کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزي پادشا خر
مکن گستاخي و منشين برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش هميشه سرکش آمد
اگر با زور پيل و طبع شيري
مکن با آتش سوزان دليري
بدان منگر که دريا رام باشد
بدان گه بين که بي آرام باشد
اگرچه آب او را رام يابي
چو برجوشد تو با جوشش نتابي
مکن با من چنين گستاخ واري
که تو با خشم من طاقت نداري
مکن بنياد ا ين بر رفته ديوار
کجا بر تو فرود آيد به يک بار
من از مهرت بسي سختي بديدم
ز هجرانت بسي تلخي چشيدم
مرا تا کي بدين سان بسته داري
به تيغ کين دلم را خسته داري
مکن با من چنين نامهرباني
کجا زين هم ترا دارد زياني
اگر روزي ز بندم برگشايي
ستيزه بفگني مهرم نمايي
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادي هر چه دارم
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشي آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبينم
تو باشي مايه تخت و نگينم
ترا باشد همه شاهي و فرماني
مرا يک دست جامه يک شکم نان
چو بشنيد اين سخنها ويس دلکش
فتاد اندر دلش سوزانده آتش
دلش آن شاه بيدل را ببخشود
جوابش را به شيريني بيالود
بدو گفت: اي گرانمايه خداوند
مبراد از توم يک روز پيوند
مرا پيوند تو خوشتر ز کامست
دگر پيوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پاي تو جهان بين
که خاک پاي تو بهتر ز رامين
نگر تا تو نپنداري که هرگز
به من خرم بود رامين گربز
مرا در پيش چون تو آفتابي
چرا جويم فروغ ماهتابي
توي دريا و شاهان جويبارند
تو خورشيدي و شاهان گل ببارند
اگر من پرستاري را سزايم
ازين پس تو مرايي من توايم
نگر تا در دل انديشه نداري
که تو بيني ز من زنهار خواري
مرا مهر تو با جان هست يکسان
تو خود داني که بي جان زيست نتوان
يکي تا موي اندام تو بر من
گراميتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها، بودني بود
ازين پس دارمت خودکام و خشنود
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زيبا و در خور
يکي بادش به دل برجست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نيسان
اميدش تازه شد چون شاخ نسرين
ز مستي در ربودش خواب شيرين
شهنشه خفته بود و ويس بيدار
ز رامين و ز موبد بر دلش بار
گهي زان کرد انديشه گهي زين
نبودش هيچ کس همتاي رامين
در آن انديشه جنبش آمد از بام
مگر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و ز ديده خواب رانده
شبي تاريک همچون جان مهجور
ز مشکين ابر او بارنده کافور
سراپرده کشيده ابر دي ماه
چو روي ويس گشته پردگي ماه
هوا چون چشم رامين گشته گريان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روي ويس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامين
اميد اندر دلش مانده چو زوبين
ز مهر ويس برف او را گل افشان
شب تاريک او را روز رخشان
کنار بام وي را کاخ و لازم
زمين پر گل او را خز و ملحم
اگرچه دور بود از روي دلبر
همي آمد به مغزش بوي دلبر
چو با دلبر نبودش روي پيوند
به بوي جانفزايش بود خرسند
چه داني خوشتر از عشقي بدين سان
که باشد عاشق از بدخواه ترسان
ازان ترسد که روزي بدسگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آيد ملامت
ورا آن روز برخيزد قيامت
چو رامين چند گه بر بام بنشست
شب تاريک با سرما بپيوست