رسيدن ويس و رامين به هم

چو خواهد بد درختي راست بالا
چو بر رويد بود ز آغاز پيدا
هميدون چون بود سالي دل افروز
پديد آيدش خوشي هم ز نوروز
چنان چون بود کار ويس و رامين
که هست آغازش آينده به آيين
اگرچه درد دل بسيار بردند
به وصل اندر خوشي بسيار کردند
چو ويس از مهر بر رامين ببخشود
زمانه زنگ کين از دلش بزدود
در آن هفته به يکديگر رسيدند
چنان کز هيچ کس رنجي نديدند
شهنشه بار بربست از خراسان
سراپرده بزد بر راه گرگان
وز آنجا سوي کوهستان سفر کرد
چو آمد بر ري و ساوه گذر کرد
بماند آسوده رامين در خراسان
کجا او خويشتن را ساخت نالان
برادر تخت وجاي خود بدو داد
بفرمودش که مردم را دهد داد
شهنشه رفته از مرو نوآيين
به مرو اندر بمانده ويس و رامين
نخستين روز بنشست آن پريروي
پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوي
ميان گنبدي سر بر دو پيکر
نگاريده به زرين نقش بتگر
نهادش همچو مهر رام محکم
نگارش همچو روي ويس خرم
ازو سه در گشاده در گلستان
سه ديگر در به ايوان و شبستان
نشسته ويس چون خورشيد بر تخت
هم از خوبي به آزادي هم از بخت
ميان گوهر و زيور سراپاي
بتان را زشت کرده زيب و آراي
هزاران گل شکفته بر رخانش
نهفته سي ستاره در دهانش
دمان بوي بهشت از ويس بت روي
چنان چون بوي خوش از باغ خوشبوي
نسيم باغ و بوي ويس در هم
روان خسته را بودند مرهم
شکفته گل به خوبي چون رخ ويس
به بوي مشک همچون پاسخ ويس
چو ابري بسته دود مشک و عنبر
که ديد ابري بر آينده ز مجمر
ز روي دلبران او را بهاران
وز آب گل مرو را قطر باران
بهشتي بود گفتي کاخ و ايوان
مرو را حور، ويس و دايه، رضوان
گهي آراست ويس دلستان را
گهي ايوان و خرم بوستان را
چو گنبد را ز بيگانه تهي کرد
ز راه بام رامين را در آورد
چو رامين آمد اندر گنبد شاه
نه گنبد ديد گردون ديد با ماه
اگرچه ديد روي ويس دلبر
نيامد دلش را ديدار باور
دل بيمارش از شادي چنان شد
که گفتي پير بود از سر جوان شد
تن نالانش از شادي دگر شد
تو گفتي مرده بود او جانور شد
روانش همچو کشت پژمريده
اميد از آب و از باران بريده
ز بوي ويس آب زندگاني
بخورد و ماند نامش جاوداني
چو با ماه جهان افروز بنشست
ز جانش دود آتش سوز بنشست
بدو گفت اي بهشت کام و شادي
به تو يزدان نموده اوستادي
به گوهر بانوان را بانوي تو
به غمزه جادوان را جادوي تو
گل کافور رنگ مشک بويي
بت شمشاد قد لاله رويي
تو از خوبي کنون چون آفتابي
خنک آن کس که تو بروي بتابي
به بالاي تو ماند سرو و شمشاد
اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد
تو در زيبايي آن رخشنده ماهي
کجا تاريکي و تيمار کاهي
ترا دادست بخت آن روشنايي
که زنگ از جان بدبختان زدايي
اگر باشم ترا از پيشکاران
خداوندي کنم بر کامگاران
وگر پيشت پرستش را بشايم
بجز با مشتري پهلو نسايم
چو بشنيد اين سخن ويس پري زاد
به شرم و ناز و گشي پاسخش داد
بدو گفت اي جوانمرد جوانبخت
بسي تيمار ديدم در جهان سخت
نديدم هيچ تيماري بدين سان
که شد بر چشم من رسوايي آسان
تن پاکيزه را آلوده کردم
وفا و شرم را نابوده کردم
ز دو کس يافتم اين زشت مايه
يکي از بخت بد ديگر ز دايه
مرا دايه درين رسوايي افگند
به نيرنگ و به دستان و به سوگند
بکرد او هر چه بتوانست کردن
ز خواهش کردن و تيمار خوردن
بگو تا تو چه خواهي کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
به مهر اندر چو گل يک روزه باشي
نه چون ياقوت و چون فيروزه باشي
بگردد سال و ماه و تو بگردي
پشيمانيت باشد زين که کردي
اگر پيمان چنين خواهدت بودن
چه بايد اين همه زاري نمودن
به يکروزه مرادي کش براني
چه بايد برد ننگ جاوداني
نيرزد کام صدساله يکي ننگ
کزو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامي که او يکروزه باشد
سزد گر جان ازو با روزه باشد
دگرباره زبان بگشاد رامين
بدو گفت: اي رونده سرو سيمين
ندانم کشوري چون کشور ماه
که دروي رست چون تو سرو با ماه
ندانم مادري چون پاک شهرو
که بودش دخت ويس و پور ويرو
هزاران آفرين بر کشورت باد
هميدون بر خجسته گوهرت باد
هزاران آفرين بر مادر تو
کزو زاد اين بهشتي پيکر تو
خنک آن را که هستت نيک مادر
مر آن را نيز کاو هستت برادر
دگر آن را که روزي با تو بودست
ترا ديدست يا نامت شنودست
دگر آن را که کردت دايگاني
و يا ورزيد با تو دوستگاني
بسست اين فخر مرو شاهجان را
که آرامست چون تو دلستان را
بسست اين نام و اين اورنگ شه را
که دارد در شبستان چون تو مه را
مرا اين خرمي بس تا به جاويد
که نامي گشتم از پيوند خورشيد
بدين گوشي که آوازت شنيدم
بدين چشمي که ديدارت بديدم
ازين پس نشنوم جز نيکنامي
نبينم جز مراد و شادکامي
پس آنگه ويس و رامين هر دو با هم
ببستند از وفا پيمان محکم
نخست آزاده رامين خورد سوگند
به يزدان کاوست گيتي را خداوند
به ماه روشن و تابنده خورشيد
به فرخ مشتري و پاک ناهيد
به نان و با نمک با دين يزدان
به روشن آتش و جان سخن دان
که تا بادي وزد بر کوهساران
و يا آبي رود بر رودباران
بماند با شب تيره سياهي
بپوسد در درون جوي ماهي
روش دارد ستاره آسمان بر
هميدون مهر دارد تن به جان بر
نگردد بر وفا رامين پشيمان
نه هرگز بشکند با دوست پيمان
نه جز بر روي ويسه مهر بندد
نه کس را دوست گيرد نه پسندد
چو رامين بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستي پيمانها کرد
پس آنگه ويس با وي خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پيوند
به رامين داد يک دسته بنفشه
به يادم دار گفتا اين هميشه
کجا بيني بنفشه تازه بر بار
ازين پيمان و اين سوگند ياد آر
چنين بادا کبود و کوژ بالا
هر آن کاو بشکند پيمانش از ما
که من چون گل ببينم در گلستان
به ياد آرم ازين سوگند و پيمان
چو گل يک روزه بادا جان آن کس
که از ما بشکند پيمان ازين پس
چو زين سان هر دوان سوگند خوردند
به مهر و دوستي پيمان بکردند
گوا کردند يزدان جهان را
هميدون اختران آسمان را
وزان پس هردوان با هم بخفتند
گذشته حالها با هم بگفتند
به شادي ويس را بد شاه در بر
چو رامين را دو هفته ماه در بر
در آورده به ويسه دست رامين
چو زرين طوق گرد سرو سيمين
گر ايشان را بديدي چشم رضوان
ندانستي که نيکوتر ازيشان
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالين پر از مشک و ز عنبر
شکرشان در سخن همراز گشته
گهرشان در خوشي انباز گشته
لب اندر لب نهاده روي بر روي
در افگنده به ميدان از خوشي گوي
ز تنگي دوست را در بر گرفتن
دو تن بودند در بستر چو يک تن
اگر باران بر آن دو سمن بر
بباريدي نگشتي سينه شان تر
دل رامين سراسر خسته از غم
نهاده ويس دل بر وي چو مرهم
ز نرگس گر زيان بودي فراوان
زياني را ز شکر خواست تاوان
به هر تيري که ويسه بر دلش زد
هزاران بوسه رامين بر گلش زد
چو در ميدان شادي سرکشي کرد
کليد کام در قفل خوشي کرد
بدان دلبر فزونتر شد پسندش
کجا با مهر يزدان ديد بندش
بسفت آن نغز در پر بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را
چو تير از زخمگاه آهيخت بيرون
نشانه بود و تيرش هر دو پرخون
به تيرش خسته شد ويس دلارام
برآمد دلش را زان خستگي کام
چو کام دل برآمداين و آن را
فزون شد مهرباني هر دوان را
وزان پس همچنان دو مه بماندند
بجز خوشي و کام دل نراندند