سخن پرسيدن ويس از زرد و جواب شنيدن

پس آنکه گفت با زرد پيمبر
چه نامي وز که داري تخم و گوهر
جوابش داد: کز کسهاي شاهم
به درگاهش ز پيشان سپاهم
چو با لشکر بجنبد نامورشاه
من او را پيشرو باشم به هر راه
هر آن کاري که باشد نام بردار
شهنشه مر مرا فرمايد آن کار
چو رازي باشدش با من بگويد
ز من تدبير خواهد راي جويد
به هر کاري بدو دمساز باشم
به هر سري بدو همراز باشم
هميشه سرخ روي و خويش کامم
سيه اسپم چنين و زرد نامم
چو بشنود آن نگارين پاسخ زرد
به گرمي و به خنده پاسخش کرد
که زردا زرد باد آن کت فرستاد
بدين فرزانگي و دانش و داد
به مرو اندر شما را باشد آيين
چنين ناخوب و رسوا و بنفرين
که زن خواهد از آنجا کش بود شو
ز پاکي شو و زن هر دو بي آهو
نبيني اين همه آشوب مهمان
رسيده بانگ خنياگر به کيوان
به بت رويان شهر و نامداران
سرا آراسته چون نوبهاران
به زيورها و گوهرهاي شهوار
طرايفها و ديباهاي زرکار
مهان نامي از هر شهر و کشور
يلان جنگي از هر مرز و گوهر
بتان ماهروي از هر شبستان
گلان مشک موي از هر گلستان
به رنگ و روي جامه دلفروزان
ز بوي اسپرغم و از عود سوزان
به فرياد آمده دل زير هر بر
ستوهي يافته هر مغز در سر
نشاط هر کسي با همنشيني
زبان هر کسي با آفريني
که جاويد اين سرا آراسته باد
پر از شادي و ناز و خواسته باد
درو خرم ويوگان و خسوران
عروسان دختران داماد پوران
کنون کاين بزم دامادي بديدي
سرود و آفرين هر دو شنيدي
عنان باره شبرنگ برتاب
شتابان رو به ره چون تير پرتاب
بدين اميد مسپر ديگر اين راه
که باشد دست اميد تو کوتاه
به نامه بيش ازين ما را مترسان
که داريم اين سخن با باد يکسان
مکن ايدر درنگ و راه برگير
که ويرو هم کنون آيد ز نخچير
ز من آزرده گردد وز تو کين دار
برو تا خود نه کين باشد نه آزار
وليکن بر پيام من به موبد
بگو چون تو نباشد هيچ بخرد
بسي گاهست خيلي روزگارست
که نادانيت بر ما آشکارست
ز پيري مغزت آهومند گشتست
ز گيتي روزگارت در گذشتست
ترا گر هيچ دانش يار بودي
زبانت را نه اين گفتار بودي
نچستي زين جهان جفت جوان را
وليکن توشه جستي آن جهان را
مرا جفت و برادر هر دو ويروست
هميدون مادرم شايسته شهروست
دلم زين خرم و زان شاد باشد
ز مرو و موبدم کي ياد باشد
مرا تا هست ويرو در شبستان
نباشد سوي مروم هيچ دستان
چو دارم سرو گوهربار در بر
چرا جويم چنار خشک و بي بر
کسي را در غريبي دل شکيباست
که اندر خانه کار او نه زيباست
مرا چون ديده شايستست مادر
چو جان پاک بايسته برادر
بسازم با برادر چون مي و شير
نخواهم در غريبي موبد پير
جواني را به پيري چون کنم باز
ملا گويم ندارم در دل اين راز