آغاز داستان ويس و رامين

نوشته يافتم اندر سمرها
ز گفت راويان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهرياري
به شاهي کامگاري بختياري
همه شاهان مرو را بنده بودند
ز بهر او به گيتي زنده بودند
به پايه برتر از گردنده گردون
به مال افزونتر از کسري و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاري
گه کوشش چو شير مرغزاري
به بزم اندر چو خورشيد درفشان
به رزم از پيل و از شيران سرافشان
شده کيوان ز هفتم چرخ يارش
به کام نيکخواهان کرده کارش
ز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزيرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ايام را پيش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاري بدي او را متابع
شده ناهيد رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبير او شده تير جهنده
ازين شد امر و نهي او رونده
به مهرش دل نهاده مهر تابان
به کين دشمنان او شتابان
شده رايش به تگ بر ماه گردون
شده همت ز مهر و ماهش افزون
جهان يکسر شده او را مسخر
ز حد باختر تا حد خاور
جهانش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بد و هم بخرد رد
هميشه روزگارش بود نوروز
به هر کاري هميشه بود پيروز
همه ساله به جشن اندر نشستي
چو يکساعت دلش برغم نخستي
هميشه کار او مي بود ساغر
ز شادي فربه از اندوه لاغر
يکي جشن نو آيين کرده بد شاه
که بد درخورد آن ديهيم و آن گاه
نشسته پيشش اندر سرفرازان
به بخت شاه يکسر شاد و نازان
چه خرم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
ز هر شهري سپهداري و شاهي
ز هر مرزي پري رويي و ماهي
گزيده هرچه در ايران بزرگان
از آذربايگان وز ري و گرگان
هميدون از خراسان و کهستان
ز شيراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبيلي
گشسپ ديلمي، شاپور گيلي
چو کشمير يل و چون نامي آذين
چو ويروي دلير و گرد رامين
چو زرد آن رازدار شاه کشور
مرو را هم وزير و هم برادر
نشسته در ميان مهتران شاه
چنان کاندر ميان اختران ماه
سر شاهان گيتي شاه موبد
که شاهان چون ستاره ماه موبد
به سر بر افسر کشورگشايان
به تن بر زيور مهتر خدايان
ز ديدارش دمنده روشنايي
چو خورشيد جهان فر خدايي
به پيش اندر نشسته جنگجويان
ز بالا ايستاده ماهرويان
بزرگان مثل شيران شکاري
بتان چون آهوان مرغزاري
نه آهو مي رميد از ديدن شير
نه شير تند گشت از ديدنش سير
قدح پرباده گردان در ميان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همي باريد گلبرگ از درختان
چو باران درم بر نيکبختان
چو ابري بسته دود مشک سوزان
به رنگ و بوي زلف دلفروزان
ز يکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکو تر کرده مي نوشين لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روي دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکويي وز پياله
اگرچه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جويباران
ز جام مي همي باريد باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغي و هر راغي و رودي
به گوش آمد دگرگونه سرودي
زمين از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتي پرستاره آسمان بود
ز لاله هرکسي را بر سر افسر
ز باده هريکي را بر کف اخگر
گروهي در نشاط و اسپ تازي
گروهي در سماع و پاي بازي
گروهي مي خوران در بوستاني
گروهي گل چنان در گلستاني
گروهي بر کنار رودباري
گروهي در ميان لاله زاري
بدانجا رفته هرکس خرمي را
چو ديبا کرده کيمخت زمي را
شهنشه نيز هم رفته بدين کار
به زينتها و زيورهاي شهوار
به پشت زنده پيلي کوه پيکر
گرفته کوه را در زر و گوهر
به گردش زنده پيلان ستوده
به پرخاش و دليري آزموده
ز بس سيم و ز بس گوهر چو دريا
اگر دريا روان گردد به صحرا
به پيش اندر دونده بادپايان
سم پولادشان پولادسايان
پس پشتش بسي مهد و عماري
بدو در ماهرويان حصاري
به زير بار تازي استرانش
غمي گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهي گرانتر بود رختش
ز هر کاهي سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بياراست
نماندش ذره اي آنگه که برخاست
همه بخشيده بود و برفشانده
به خورد و داد کام خويش رانده
چنين برخور ز گيتي گر تواني
چنين بخش و چنين کن زندگاني
کجا نه زفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشي راد و دلشاد
بدين سان بود يک هفته شهنشاه
به شادي و به رامش گاه و بيگاه