گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک

سه طاعت واجب آمد بر خردمند
که آن هرسه به هم دارند پيوند
ازيشانست دل را شادکامي
وزيشانست جان را نيکنامي
دل از فرمان اين هرسه مگردان
اگر خواهي که يابي هر دو گيهان
بدين گيتي ستوده زندگاني
بدان گيتي بهشت جاوداني
يکي فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست
دوم فرمان پيغمبر محمد
که آن را کافر بي دين کند رد
سيم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهاي دين دادار
ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم
ملک طغرل بک آن خورشيد همت
به هرکس زو رسيده عز و نعمت
ظفر وي را دليل و جود گنجور
وفا وي را امين و عقل دستور
مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤيد
پديدآمد ز مشرق همچو خورشيد
به دولت شاه شاهان شد چو جمشيد
به هندي تيغ بستد هند و خاور
به ترکي جنگجويان روم و بربر
ميان بسته ست بر ملکت گشادن
جهان گيرد همي از دست دادن
چه خواني قصه ساسانيان را
هميدون دفتر سامانيان را
بخوان اخبار سلطان را يکي بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار
بيابي اندرو چندان که خواهي
شگفتيهاي پيروزي و شاهي
نوادرها و دولتهاي دوران
عجايبها و قدرتهاي يزدان
بخوان اخبار او را تا بداني
که کس ملکت نيابد رايگاني
زمين ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست ميدان
نبردي کرده بر هر جايگاهي
برو بشکسته سالاري و شاهي
چو از توران سوي ايران سفر کرد
چو کيخسرو به جيحون برگذر کرد
ستورش بود کشتي بخت رهبر
خدايش بود پشت و چرخ ياور
نگر تا چون يقين دلش بد پاک
که بر رودي چنان بگذشت بي باک
چو نشکوهيد او را دل ز جيحون
چرا بشکوهد از حال دگرگون
نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ريگ و کوير و کوه و دريا
بيابانهاي خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آيد که بستان
هميدون شخ هاي کوه قارن
به چشمش همچنان آيد که گلشن
نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست
همي تا آب جيحون راز پس ماند
دوصد جيحون ز خون دشمنان راند
يکي طوفان ز شمشيرش برآمد
کزو روز همه شاهان سرآمد
بدان گيتي روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردي فراوان
که بسپردي به ناداني خراسان
کنون از بس روان شهر ياران
که با باد روان گشتند ياران
همه از دست او شمشير خوردند
همه شاهي و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساري
که بسيارند همچون او به زاري
بنزديک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسي شه ديد مقهور
کدامين شاه در مشرق گه رزم
توانستي زدن با شاه خوارزم
شناسد هرکه در ايام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاري
که بس بد با سپاهي زان سواري
ز بس کاو تاختن برد و شبيخون
شکوهش بود زان رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبير صواب و راي محکم
چنان لشکر بدرد روز کينه
که سندان گران مر آبگينه
هم از سلطان هزيمت شد به خواري
هم اندر راه کشته شد به زاري
بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آزمودند
هرآن کهتر که با مهتر ستيزد
چنان افتد که هرگز برنخيزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تير خذلان را نشانه
وليکن گر ورا دشمن نبودي
پس اين چندين هنر با که نمودي
اگر ظلمت نبودي سايه گستر
نبودي قدر خورشيد منور
هميدون شاه گيتي قدر والاش
پديد آورد مردم را به اعداش
چو صافي کرد خوارزم و خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زميني نيست در عالم سراسر
ازو پژمرده تر از وي عجبتر
سه گونه جاي باشد صعب و دشوار
يکي دريا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دريا
نداند زيرک آن را وصف کردن
نداند ديو در وي راه بردن
درو مردان جنگي گيل و ديلم
دليران و هنرجويان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پيشه
بيامخته دران دريا و بيشه
چو رايتهاي سلطان را بديدند
چو ديو از نام يزدان در رميدند
از آن دريا که آنجا هست افزون
ازيشان ريخت سلطان جهان خون
کنون يابند آنجا بر درختان
به جاي ميوه مغز شوربختان
چو صافي گشت شهر و آن ولايت
از آنجا سوي ري آورد رايت
به هرجايي سپهداران فرستاد
که يک يک مختصر با تو کنم ياد
سپهداري به مکران رفت و گرگان
يکي ديگر به موصل رفت و خوزان
يکي ديگر به کرمان رفت و شيراز
يکي ديگر به ششتر رفت و اهواز
يکي ديگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر ديار روم شيون
سپهداران او پيروز گشتند
بدانديشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان
فرستادش به هديه مال بسيار
پذيرفتش خراج ملک تاتار
جهان سالار با وي کرد پيوند
که ديد او را به شاهي بس خردمند
وزان پس مرد و مال آمد ز قيصر
چنان کايد ز کهتر سوي مهتر
خراج روم ده ساله فرستاد
اسيران را ز بندش کرد آزاد
به عموريه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر
نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دين اسلام آشکاره
ز شاه شام نيز آمد رسولي
نموده عهد را بهتر قبولي
فرستاده به هديه مال بسيار
وز آن جمله يکي ياقوت شهوار
يکي ياقوت رماني بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه
ز رخشاني چو خورشيد سما بود
خراج شام يک سالش بها بود
ابا خوبي و با نغزي و رنگش
برآمد سي و شش مثقال سنگش
ازان پس آمدش منشور و خلعت
لواي پادشاهي از خليفت
بپوشيد آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنيت کردند شاهان
به يک رويه ز چين تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر
ميان دجله و جيحون جهانيست
وليکن شاه را چون بوستانيست
رهي گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بيرون مکر و دستان
همي گردد در اين شاهانه بستان
به کام خويش با درگه پرستان
هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش
گهي دارد نشست اندر خراسان
گهي در اصفهان و گه به گرگان
از اطراف ولايت هر زماني
به فتحي آورندش مژدگاني
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان
به ماهي در نباشد روزگاري
کز اقليمي نيارندش نثاري
جهان او راست مي دارد به شادي
که و مه را همي بخشد به رادي
مرادش زين جهان جز مردمي نه
ز يزدان ترسد و از آدمي نه
بر اطراف جهان شاهان نامي
ازو جويند جاه و نيک نامي
ازيشان هرکرا او به نوازد
زبخت خويش آن کس بيش نازد
به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بيش از قيصرانند
کجا از خان و قيصر سال تا سال
همي آيد پياپي گونه گون مال
کرا ديدي تو از شاهان کشور
بدين نام و بدين جاه و بدين فر
کدامين پادشه را بود چندين
ز مصر و شام و موصل تا در چين
کدامين پادشه را اين هنر بود
که نز رنج و نه از مرگش حذر بود
سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جاويدان بماند
هزاران آفرين بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد
ستاره رهنماي کام او باد
زمانه نيکخواه نام او باد
شهنشاهي و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد
کجا رزمش بود پيروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فر باد
به هر کامي نشاط او را قرين باد
به هر کاري خدا او را معين باد