در معني ان الله خلق ادم في صورت الرحمان فرمايد

صفات و ذات با هم خلوتي ساخت
نمود آدم از خود کل بپرداخت
صفات عشق و عقل و جان و تن بين
نمود ذره ها را تن به تن بين
که دروي جمع شد در چل صباح آن
نمود عشق در عين رواح آن
به پيوستند با هم جمله ذرات
ز ترکيب عناصر آنچه از ذات
نمود آدم اندر دست جانان
نبيني از لعيني راز جانان
به قدرت خويشتن پيدا نمود او
هم ذرات را شيدا نمود او
ز عشق و عقل اينجا کارگاهست
ولي ديدار آدم ديد شاهست
بهشت اينجاست ليکن کس نداند
و گر داند زما حيران بماند
همه ذرات عالم عشق جانند
ز ترکيب عناصر جان جانند
نميداند کسي مر راز جانان
اگر چه ديده اند ايثار جانان
تو خانه ديده جانان نديده
مر آن خورشيد را رخشان نديده
تو خانه ديده خان خدائي
بگويم فاش تو ديد خدائي
تو خانه ديدي و ديوانه گشتي
ز بود خويشتن بيگانه گشتي
درون خانه معشوقست درياب
زبانت گوش کن جانت در اين باب
درون خانه رو و روي جانان
ببين اي بي وفا تو مانده حيران
درون خانه بين و خانه کن حل
بعشق آي و نمود خويش کن سهل
درون خانه دلدارست پنهان
وجود اوست بشنو اين سخن هان
درون خانه و بيرون يکي است
بنزديک محقق بيشکي است
که ره با راه او پيوسته باشد
وليکن ره بجان پيوسته باشد
چو تو خارج شوي داخل ببيني
چو تو ديوانه عاقل نبيني
بعقل اين سر نداني تابداني
که او پيداست در جانت نهاني
گرفته يار تو اينجاي در بر
ز گفت حق بحق اينجاست رهبر
ز نحن و اقرب اينجا جان جان بين
بخود پيوسته يا اندر نهان بين
ز نحن اقرب اينجا راز کن فاش
که نقش است اين جهان بنگر تو نقاش
چرا بر نقش اينجا غره باشي
تو خورشيدي چرا در ذره باشي
چرا بر نقش خود واله بماندي
حروف معني ابجد نخواندي
چرا بر نقش خود مغرور گشتي
از اين کل از وصالش دور گشتي
چرا بر نقش خود عاشق شدستي
که حق را تو يقين صادق شدستي
تو هستي در نشان و بي نشاني
کنون جاني و اين دم جان جاني
چرا در نقش جانان مي نبيني
که چون نقشت شود جانان نبيني
چرا در نقش مغروري چو ابليس
چرا چندين کني اي دوست تلبيس
بخود منگردمي تا عين زحمت
شوي فارغ تو اندر عين رحمت
ز لعنت دور شو رحمت طلب کن
نمود جسم و جان را تو ادب کن
مگومن همچو آدم ربنا گوي
نمود وصل جانان در وفا جوي
جفاي يار بيني تن فرو ده
در اين انديشه جان و تن فرو ده
چو معشوقت درون خانه پيداست
چرا جان و دلت اينجاي شيداست
همه در تست و تو در جمله پيدا
شدست اينجا يگه عين مصفا
از آن گفت آدم صافي که بد صاف
کنون اينجا مزن از خويشتن لاف
چو آدم صاف شو تا پاک باشي
نه نار و ريح و باد و خاک باشي
چو آدم باش عين لامکان تو
گذر کن از زمين و از زمان تو
مشو آلوده دنياي غدار
مرا او را ترک کن اينجا بيکبار
مشو آلوده دنيا و شو پاک
که عين جان توئي منگر بدين خاک
توئي اينجا خلاصه گربداني
که ديد عالم انسي و جاني