قصه جنگ خندق و کشته شدن عمرو به دست امير کل امير و شادمان شدن حضرت رسول (ص) و اصحاب از آن فتح کبير

شد يقين که اندر زمان مصطفي
چند جنگ صعب شد اصحاب را
پيش از جنگ احد اين جنگ بود
که زمين از خون دشمن رنگ بود
جنگ خندق بود جنگ مشکلي
در ميانشان بود مرد پر دلي
عمرو عبدو دو سردار همه
پهلواني پر دلي يار همه
خود همين عمرو عرب بد پهلوان
داد مردي او بداده در جهان
اندر آن عصر و زمان چون او نبود
او به مردي تاج سلطانان ربود
از سنان او دل خاره شکافت
وز نهيبش مرگ جاي خود نيافت
او به مردي در جهان مشهور بود
هرکه جان مي خواست از وي دور بود
بود او را يک فرس چون برق شب
کرده بود از هيبتش خورشيد تب
هرکه او را بر چنان مرکب بديد
از نهيبش زهره اندر تن دريد
بود او در ملک عالم کوه زور
او فکنده زور او در کوه شور
گفت با لشکر که من فردا بگاه
اين مدينه را کنم چون خاک راه
آمدند از قهر و کف بر کف زدند
گرد بر گرد مدينه صف زدند
چون محمد ديد لشکر بي عدد
گفت با خالق تو ما را کن مدد
مردم ما اندک و دشمن عظيم
تو به رحمت کن مددمان اي کريم
ما به تو اميدواريم اي اله
ما به تو آورده ايم آخر پناه
پس نبي فرمود خود اصحاب را
بهر آسايش به شيخ و شاب را
گرد بر گرد مدينه جر زنيد
در درون جر يکي خندق کنيد
تا که ماند امن اين منزل تمام
خود نباشد راه کس در اين مقام
از نهيبش مردمان ترسان شدند
همچو برگ بيد هم لرزان شدند
مصطفي فرمود کي ياران من
خود بخوانيد اين زمان قرآن من
تا خدا فتحي دهد ما را بر او
اين چنين فتحي که نايد غير او
مصطفي انا فتحنا را بخواند
جبرئيلش هم مددها مي رساند
ناگهان در تاخت آن ملعون گبر
بر لب خندق خروشان همچو ببر
نعرها زد تند و گفت اي مصطفي
زود برخير و به نزد من بيا
تا کنيم امروز باهم حرب و جنگ
تا که را افتد همه دنيا به چنگ
من ز بهر تو به لشکر آمدم
نه ز بهر ديدن جر آمدم
خود مرا پرواي جر و قلعه نيست
خود به پيش من مدينه حلقه ايست
کرده ام ويران هزاران قلعه بيش
زآن که دارم در بغل اصنام خويش
پس نبي فرمود با اصحاب خويش
کو شده مردود همچو باب خويش
هيچ کس را نيست تاب جنگ او
خويشتن را پس نگهداريد ازو
درد ما را حق همي درمان کند
کارها را عاقبت آسان کند
بار ديگر نعره زد بر اهل دين
با عمر گفتا که دارم با تو کين
زآن که ترک لات و عزي کرده
ره به سوي دين احمد برده
خيز و ترک دين احمد ساز و آي
تا که باشد لات و عزايت خداي
پس فلان پيچيده و خود را هيچ کرد
وآن چنان هيبت فلان را گيج کرد
مصطفي و اصحاب او حيران شدند
بر در باري همه نالان شدند
کاي خداوندا توئي شاه دو دار
از سر ما شر او را دور دار
پس دگر فرياد زد او بر ملا
گفت آن خورشيد حق را ناسزا
بد علي پيش نبي حيران شده
او ز گفت آن لعين غران شده
گرچه کودک بود در کاخ سترک
ليک آن شه بود در معني بزرگ
گر به صورت بود آن کودک ولي
ليک بد نور بزرگي زو جلي
قصه سلمان مرگ نشنيده
يا که دشت ارژنه ناديده
آن که داده قرض اعرابي شتر
جام کوثر خود به دست اوست پر
هيچ مي داني عرابي و شتر
اين معاني هست غلطان همچو در
هيچ مي داني که اژدر داد خواست
وآن چنان دادي ز عالم مر که راست
هيچ مي داني که حيه کي دريد
واين هدايت او بحد مهد ديد
هيچ مي داني که معجز آن کيست
واين همه مدح و ثنا در شان کيست
قصه سلمان و دشت ارژنه
بشنو و خوردش مبين اندر تنه
آن که اندر کعبه از مادر بزاد
آن که بر باز او کبوتر را نداد
خود نهاد او پاي بر کتف رسول
کرد از کل جهانش حق قبول
پيش کوران گرچه کودک مي نمود
او به معني ملک دين را مير بود
که بده خود تاجدار انما
که بده در ملک معني هل اتا
که بده قرآن ناطق در بيان
که شده در لو کشف اسرار دان
کيست باب علم از گفت رسول
خود که را بوده است در عالم بتول
پس امير مومنان گفت اي نبي
نيست غير از اذن جنگم مطلبي
هست عمرو اندر جهان جاهلي
ظلم و کفر از صورت او منجلي
ده اجازت تا روم نزديک او
واين جهان را تنگ گردانم بر او
گفت پيغمبر اجازت کي دهم
زآن که جاني در درون اين تنم
من نخواهم جان خود رفتن زتن
اي شده اندر بدن چون جان من
پس دگر زد نعره سخت آن لعين
گفت از لاتم تو مي ترسي يقين
من نترسم از تو و نه از خدات
آمدم پيش تو از قلعه برات
پيش لات و عزيم آبي سخن
تا به بيني تو خدايم را چو من
خيز و بهر جنگ پيش من بيا
تا که را نصرت دهد اين دم خدا
هر که را نصرت بود حق زآن اوست
جمله آفاق در فرمان اوست
مرتضي جوشيد بر خود همچو شير
سوي آن ملعون روان شد او دلير
نعره زد جست از خندق امير
آن که بودي در دو عالم بي نظير
عمرو عبدود چون آن نعره شنيد
خويش را از جان خود بيگانه ديد
عمرو را آن نعره خود بردار کرد
همچو الماسي که در جان کارکرد
گفت اين کودک عجايب مظهريست
پهلواني مرا او درخوريست
زوجه او دختري چون مه کنم
بر سر اين لشکر او را شه کنم
بلکه من خود تاج و تخت خويش را
مي کشم در پيش او بي ماجرا
چون شه عالم به پيش او رسيد
عمرو آن شه را به ظاهر خورد ديد
گفت کودک نام خود با من بگو
کز عرب شخصي نديدم مثل تو
کودک و چست و نکو روي و دلير
نعره تو تند باشد همچو شير
پس اميرمومنان گفت اي دغا
نام من باشد علي مرتضي
عمرو چون بشنيد نام مرتضي
گفت دردا و دريغا حسرتا
من بدان بودم که شاهي بخشمت
دختر خود گر به خواهي بخشمت
ليک خويش مصطفائي چون کنم
ديده خود را ازين پر خون کنم
پس اميرمومنان گفتا به او
ترک دين خود بگوي و شو نکو
گر به دين مصطفي بندي کمر
بردهد شاخ اميد تو ثمر
آن لعين گفتا که اي کودک برو
زآن که دارم دل به پيش تو گرو
دوستت دارم کنم رحمت از آن
که تو هستي چست و زيبا و جوان
مي نريزم زآن سبب من خون تو
کز تهورآمدي پيشم نکو
نعره بر وي زد شه اسرار دان
گفت ران نام خدايم بر زبان
ورنه دنيا را ز تو خالي کنم
پر ز گوهرهاي اجلالي کنم
گفت عمروش آنچه گفتي اين زمان
کس نگفته پيش من اندر جهان
رو که آيد از دهانت بوي شير
ورنه مي کردم ترا اين دم اسير
صدهزاران رستم و کي بنده ام
همچو ايشان صدهزار افکنده ام
تو همي گوئي خداگو شو چو من
اين مگو هرگز نگويم اين سخن
رو به ترک اين سخن گو جان ببر
ورنه در بازي در اين دم جان و سر
پس علي مرتضي گفت اي پليد
نيستي در عالم از ارباب ديد
در ميان ما و تو تيغ است تيغ
شد زظلم تو مدينه زير ميغ
آن لعين شد تند و گفت اي ناگزير
سويت آمد تيغ خونريزم بگير
چون امير آن تيغ را بر سر بديد
تند برجست و سپر برسر کشيد
تيغ او خود و سپر را بر دريد
درگذشت از خود و بر فرقش رسيد
چون خدا بودي بهرجا ياورش
جبرئيل آمد نگهبان سرش
تيغ او بر فرق حضرت ايستاد
تيغ بشکست و دو پاره اوفتاد
گفت حيدر کي پليد نابکار
ضرب خود راندي و کردي کارزار
من هم از بهر تو تيغي درکشم
وز تو فرياد و دريغي درکشم
حمله زد گفتا بگير اين ذوالفقار
دان که هستم من شه دل دل سوار
چون شنيد او از امير اين يک سخن
گفت کاي کودک تو کار خود بکن
من فکندم بر سرت آن گونه تيغ
کوه را صدپاره کردي بي دريغ
در سرت از تيغ تيزم چاک نيست
وزچنان شمشير هيچت باک نيست
حيدر از نام خدا فرياد زد
تيغ زد بر فرق آن ملعون رد
از سپروز خود و از فرقش گذشت
شد دونيمه زود و از اسبش بکشت
خود دو نيمه گشت و اسبش شد دو نيم
تيغ آن شه بر زمين آمد مقيم
تا به گاو و ماهي او بي قيل شد
درميان حايل پر جبريل شد
پس ندا آمد با حمد از الاه
کين سخن به شنو ز ماهي تا به ماه
لافتي الا علي را گوشدار
گوي خود لاسيف الا ذوالفقار
مصطفي گفت اين حديث با صفا
از سر تحقيق با سلطان ما