الحکاية والتمثيل

بوسعيد مهنه با مردان راه
بود روزي در ميان خانقاه
مستي آمد اشک ريزان بيقرار
تا در آن خانقاه آشفته وار
پرده از ناسازگاري باز کرد
گريه و بد مستئي آغاز کرد
شيخ کو را ديد آمد در برش
ايستاد از روي شفقت بر سرش
گفت هان اي مست اينجا کم ستيز
از چه ميباشي بمن ده دست خيز
مست گفت اي حق تعالي يار تو
نيست يخا دست گيري کار تو
تو سر خود گير و رفتي مردوار
سر فرو رفته مرا با او گذار
گر ز هر کس دستگيري آيدي
مور در صدر اميري آيدي
دستگيري نيست کار تو برو
نيستم من در شمار تو برو
شيخ در خاک اوفتاد از درد او
سرخ گشت ازاشک روي زرد او
اي همه تو ناگزير من تو باش
اوفتادم دستگير من تو باش
اي جهاني خلق مور خاکيت
پاک دامن کن مرا از پاکيت
بر اميدي آمد اين درويش تو
چون بنوميدي رود از پيش تو