الحکاية والتمثيل

بود کشتي گير برنائي چو ماه
سرکشان را سرنگون کردي براه
عاقبت از گردش ليل و نهار
شد ز يک مويش سپيدي آشکار
موي را برکند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتي چو سر افراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
اي عجب اين موي سرافراختست
سرنگونم بر زمين انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نيستم در پيش موئي پايدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همي جويم مدام
با بتر تا چند خواهي ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهي باخت تو
بهترين چيزي که عمرست آن دراز
در بتر چيزي که دنياست آن مباز
اي بيک جو بهر دنيا جان فروش
بوده يوسف را چنين ارزان فروش
چون تو يوسف را بجان نخريده
لاجرم او را بجان نگزيده
يوسف جان را کسي سلطان کند
کو خريداري او از جان کند
يوسف جانت عزيزست اي پسر
بهترت از وي چه چيزست اي پسر
قدر يوسف کور نتواند شناخت
جز دلي پر شور نتواند شناخت