الحکاية والتمثيل

بود جامي لعل در دست اياس
قيمت او برتر از حد و قياس
شاه گفتش بر زمين زن پيش خويش
بر زمين زد تا که شد صد پاره بيش
شور در خيل و سپاه افتاد ازو
کان همه کس را گناه افتاد ازو
هر کسش ميگفت اي شوريده راي
قيمت اين کس نداند جز خداي
تو چنين بشکستي آخر شرم دار
عزتش بردي و افکنديش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مينمود
خويش را فارغ بمردم مينمود
آن يکي گفت اين جهان افروز جام
از چه بشکستي چنين خوار اي غلام
گفت فرمان بردن اين شه مرا
برتر از ماهي بود تا مه مرا
تو بسوي جام ميکردي نگاه
ليک من از جان بسوي قول شاه
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
جام چبود چون سخن در جان رود
بنده او باش تا باشي کسي
ور سگ او باشي اين باشد بسي