الحکاية والتمثيل

گفت محمود آن خديو کامگار
ميخريد از بهر خود برده هزار
پس اياز پاک دل را آن زمان
در مکاس جمله بستد رايگان
آن غلامان ميشدند از دور پيش
عرضه ميکردند خصلتهاي خويش
گفت آن يک من کمانکش آمدم
گفت اين در تير آرش آمدم
گفت آن يک نيزه گردان مراست
گفت اين يک خنجر بران مراست
گفت اين يک من بدرم صد مصاف
گفت آن يک بشکنم من کوه قاف
گفت مردي از سر طعنه مگر
کاي اياز اينجا چه داري تو هنر
گفت اي سائل هنر دارم يکي
کز دو عالم بهتر ارزد بيشکي
بود جاسوسي مگر بشنود راز
رفت و گفت آن راز با محمود باز
شه بخواند او را و گفتش اي غلام
چه هنر داري بگو با من تمام
گفت اگر تاج خودم بر سر نهي
جايگه سازي مرا تخت شهي
هفت کشور زير فرمانم کني
بر همه آفاق سلطانم کني
من نيفتم در غلط تا زنده ام
زانکه من دانم که دايم بنده ام
در زمين و آسمان خاص و عام
نيست از فرمان بري برتر مقام