الحکاية والتمثيل

شد بر فرعون ابليس لعين
يک کف پرريگ برداشت از زمين
پس نمود آن ريگ مرواريد باز
بعد از آنش ريگ گردانيد باز
گفت گير اين ريگ و گوهر کن تو نيز
گفت ازين من مي ندانم هيچ چيز
پس زفان بگشاد ابليس لعين
گفت تو با اين سر و ريشي چنين
زشتم آيد گر گدائي ميکني
از چه دعوي خدائي ميکني
هر زمان ريشي مرصع برنهي
تخت خواهي تاج اقرع برنهي
با چنين ريشي چو گردي گرم تو
اينت ريش آخر نداري شرم تو
با چنين قدرت درين افکندگي
مي فرا نپذيردم در بندگي
چون تو هم پيسي و هم کل تا بگوش
در خدائي کي پذيرندت خموش
نفس کافر را که در هر ساعتش
آزمايش ميکنم در طاعتش
غرقه بهر خطر مي بينمش
هر نفس از بد بتر مي بينمش
آنچه با من اين سگ شوم آن کند
کافرم گر کافر روم آن کند
نيست چون من خويش دشمن هيچکس
بيخبرتر کيست از من هيچکس
آنچه بر من ميرود بر کس نرفت
اين سرافرازي هنوز از پس نرفت
دولتم چون خشک ميغي بود و بس
حاصل از عمرم دريغي بود و بس
تن که يک درد مرا مرهم نکرد
همچو موئي گشت و موئي کم نکرد
اي دريغا جان بتن در باختيم
قيمت جان ذره نشناختيم
تشنه ميميريم در طوفان همه
وانک آب از چشمه حيوان همه
هم زمان عيش را سوري نماند
هم چراغ عمر را نوري نماند
درد را مرهم کجا خواهيم کرد
عمر شد ماتم کجا خواهيم کرد
خون شد آهن زانکه اين دردش بخاست
دل که از خونست چون آهن چراست
تا نگردي نقطه درد اي پسر
کي توان گفتن ترا مرد اي پسر
هر که او در ديده خود خار نيست
با گل غيب خدايش کار نيست
ميروي چون کافر درويش او
کي توان شد اين چنين در پيش او
چون ز دين و دل تهي داري سراي
چون روي بي دين و دل پيش خداي
چون ترا در خانه جاي ماتمست
در چنين جائي دلت چون خرمست