الحکاية والتمثيل

صوفئي را گفت مردي از رجال
کاي جهان گرديده چون داري تو حال
گفت سي سال اي اخي بشتافتم
نه جوي زر ديدم و نه يافتم
وي عجب کردم من اين ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آيد بدست
آنکه در عمري جوي هرگز نيافت
دور نبود گر ز گنجي عز نيافت
نيست رويت يک جو زر يافتن
چون تواني گنج گوهر يافتن
آنکه او را هيچ در ده راه نيست
مه دهي گر جويد او آگاه نيست
گر همه شب روز ميبايد ترا
درد درمان سوز مي بايد ترا
من که درد عشق در جان منست
وي عجب اين درد درمان منست
مي نيابم آنچه ميجويم همي
وين طلب ساکن نميگردد دمي
در ميان اين و آن درمانده ام
تا که جان دارم بجان درمانده ام
هست درياي محبت بي کنار
لاجرم يک تشنگي شد صد هزار