الحکاية و التمثيل

پادشاهي دختري دلبند داشت
هر دو عالم وقف يک يک بند داشت
هر سر موئيش خوني کرده بود
سر کشان را سر نگوني کرده بود
عاشقي آتش فشانش اوفتاد
شور در درياي جانش اوفتاد
بيقراري کرد در جانش قرار
از ميان خلق آمد با کنار
عاقبت چون طاقت او طاق شد
پيش آن مه پاره آفاق شد
فرصتي جست وز عشق جان خويش
شمه بر گفت با جانان خويش
گفت اگر نبود وصالت رهبرم
مي ندانم تا که جان آنگه برم
دخترش گفتا اگر مي بايدت
کز وصال من دري بگشايدت
يک جوال ارزنم در ره بريخت
نه بقصدي بود خود ناگه بريخت
سوزني برگير و يک يک دانه پاک
از سر سوزن همه بر چين ز خاک
چون جوال اين شيوه پرارزن کني
با من آنگه دست در گردن کني
مرد عاشق سالها با سوزني
بر نچيدست اي عجب يک ارزني
گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
در جوالش کرد آن زن از محال
وي عجب اين مرد با سوزن بدست
جان بخواهد داد و جاي آنش هست