الحکاية والتمثيل

مرغکي بانگي زد و لختي بجست
سر بجنبانيد و بر شاخي نشست
چون سليمان بانگ آن مرغک شنود
گفت ميدانيد تا او را چه بود
ميکند بر شاخ از دنيا گله
زار ميگريد که چند از مشغله
کز همه دنياي عالم سوز من
نيم خرما خورده ام امروز من
خاک بر دنيا که سودا مي دهد
چون مني را نيم خرما مي دهد
چون ز دنيا نيم خرما مي بسست
هر که کرمان ملک خواهد ناکسست
هر که او از دار دنيا پاک شد
نور مطلق گشت اگرچه خاک شد
هر که او دنياي دون را کم گرفت
همچو صبح از صدق خود عالم گرفت