الحکاية والتمثيل

سالک آمد پشت بر فرش آوريد
حمله بر حمله عرش آوريد
گفت اي عرش خدا بر دوش تو
عرش روشن از دل پرجوش تو
زير بار عرش اعظم آمدي
بارکش تر از دو عالم آمدي
عرش بر و در تو پيچاپيچ نيست
وي عجب در زير پايت هيچ نيست
گر بخواهد گشت طي اين هفت فرش
برنخواهي داشت رو از ساق عرش
تو بتن ساکن تري از کوه قاف
ليک از دل همچو بحري در طواف
تن ستاده دل رونده چون تو کيست
بال و پر بسته پرنده چون تو کيست
در ظهوري عرش را ظاهر شده
در بطون ذوالعرش را حاضر شده
هم مقيم و هم مسافر هر دوي
غايبي از خويش و حاضر هر دوي
چون تو بار عرش اکبر مي کشي
هم تواني بار من گر مي کشي
روز عمر من نگر بيگه شده
رفته همراهان و من گمره شده
چون کنم گمره بيک کس بازگشت
پيش نتوان رفت و ز پس بازگشت
حمله عرش اين سخن چون گوش کرد
عرش را از دوش خود پرجوش کرد
گفت من در زير بارم مانده
همچو تو در درد کارم مانده
عرش بر دوش است و پايم بر هواست
طاقت اين در همه عالم کراست
بيم لرزش باشدم از نور عرش
ور بلرزم مي فرو افتم بفرش
آنچنان باري زبر در زير هيچ
چون توان استاد خوش بي پيچ پيچ
زيربارم گر نه چالاک اوفتم
بيم آن باشد که بر خاک اوفتم
در چنين معرض که هستم من بپا
کژنشين و راست گو کو کيميا
زير بار عرش در جان باختن
کيمياي عشق نتوان ساختن
چون ملايک در زمين و آسمان
بسته دارند از پي مردم ميان
جمله دل در خدمت او باختند
خويشتن را خادم او ساختند
عشق چون خاصيت انسان بود
گر ملک عاشق شود انس آن بود
انس انسان را بود از ما مخواه
آنچه اينجا نيست زين جاوا مخواه
سالک آمد پيش پير نامدار
قصه خود کرد بر وي آشکار
پير گفتش حمله و خيل ملک
عالم کارند و طاعت يک بيک
دايما در طاعت حق حاضرند
با دلي پرخون و جاني ناظرند
چون شوند از شوق حضرت بيقرار
جان کنند آخر بران حضرت نثار