الحکاية والتمثيل

کرد حاتم را سؤال آن مرد خام
کز کجا آري تو هر روزي طعام
گفت حاتم تا که جان دارم بجاي
هست قوت من ز انبان خداي
مرد گفتش تو بسالوس و برنگ
ميکني مال مسلمانان بچنگ
روز و شب مال مسلمانان بري
چون بخوردي عاقبت را ننگري
حاتمش گفتا که اي مرد عزيز
خورده ام زان تو هرگز هيچ چيز
گفت نه گفتا مسلمان پس نه
تن بزن چون اين سخن را کس نه
سايلش گفتا که حجت مي ميار
گفت حجت خواهد از ما کردگار
گفت ميخواهي که چون کارت خطاست
کاين خطاها را سخن بنهي تو راست
گفت از هفت آسمان آمد سخن
از خدا هم با ميان آمد سخن
مادرت چون شوهري کرد اختيار
شد حلال از يک سخن آغاز کار
سايلش گفتا تو کرده خوش نشست
زاسمان نايد ترا روزي بدست
گفت روزي همه خلق جهان
همچو روزي من آيد زاسمان
کانکه او دارنده جان و جهانست
گفت روزي همه در آسمانست
گفت دايم پاي در دامن ترا
روزئي مي نايد از روزن ترا
گفت بودم در شکم نه ماه من
بردم از روزن بروزي راه من
سائلش گفتا بخسب اکنون ستان
تا در آيد روزي تو در دهان
گفت من قرب دو سال اي کوربين
بوده ام در گاهواره همچنين
من ستان خفته در آن مهد بزر
در دهانم شير ميريخت از زبر
سايلش گفتا که بايد کشت زود
هيچکس ناکشته هرگز چون درود
حاتمش گفتا که اي سرگشته من
موي سر مي بدروم ناکشته من
گفت ناپخته بخور تا بنگرم
گفت ناپخته چو مرغان هم خورم
گفت زير آب شو روزي طلب
گفت چون ماهي شوم نبود عجب
مرد عاجز گشت ازو حيران بماند
زان سخن انگشت در دندان بماند
عاقبت بر دست حاتم بازگشت
توبه کرد و همدم و همراز گشت
لطف و رزق حق درين منزل طلب
حل اين مشکل درون دل طلب
چون همه زانجايگه بيني مدام
کار تو زانجايگه گردد تمام