الحکاية والتمثيل

سالک همچون مو کل بر سري
پيش ميکائيل شد چون مضطري
گفت اي فرمانده هر مخزني
بي تو نتوان خورد هرگز ارزني
اي مفاتيح جهان در دست تو
حامل عرشي و کرسي پست تو
ابر و باران قطره عمان تست
رزق و روزي ريزه از خوان تست
هر شبي از تو دل افروزي رسد
باز هر روزي ز نو روزي رسد
گر ترا نبود بروزي هيچ برگ
کي نشيند شبنمي بر هيچ برگ
ور عنان باد پيچي يک دمي
کي نسيم خوش جهد در عالمي
تا ابد سرسبزي خلقان ز تست
رعد و برق و برف و هم باران ز تست
طفل بستان را چو از پستان ميغ
تازه گرداني ز شيري بيدريغ
بر رخ بستانش از بهر فرح
برکشي آن طفل را قوس قزح
تا چو با اين قوس بتواند نشست
قاب قوسينش مگر آيد بدست
طفل عشقم تربيت کن هم مرا
تا برون آري ازين ماتم مرا
چون شنود القصه ميکائيل راز
گفت اي بيچاره بر راهي دراز
من که ميکائيلم اينجا بر چه ام
شوق حق را عشق دين را خود که ام
گه بباران بازمانده گه ببرق
روز و شب مشغول کار غرب و شرق
رعد بانگيست از دل پر درد من
باد يک شمه ز باد سرد من
برف و باران اشک بسيار منست
برق از جان شرر بار منست
گه ز آهم ميغ پرده مي شود
گه ز نوميدي فسرده مي شود
سوز و جوش و اشک بسيارم نگر
سر برار آخر سر و کارم نگر
من چو خود سرگشته کار خودم
روز و شب در درد و تيمار خودم
تو برو کاين در ز من نگشايدت
جز درون خويشتن نگشايدت
سالک آمد پيش پير و راز گفت
حال خود با پير يک يک باز گفت
پير گفتش آنکه ميکائيل اوست
لطف را و رزق را دادن نکوست
هر دو عالم را مدد زو ميرسد
رزق دادن تا ابد زو ميرسد
رزق را از پادشاه دادگر
جان ميکائيل مي بينم ممر
هر که رزاقي نديد از پيشگاه
هست او در شرک نيست او مرد راه