در صفت دردمندي عاشق

خون من خاکي که بريزد آخر
با خاک به خوني که ستيزد آخر
در خون دلم مشو که من خاک توام
از خون کفي خاک چه خيزد آخر؟
بي چهره تو چشم کرا دارم من
خون مي ريزي که خونبها دارم من
خوني که بريختي چو بگشادي دست
در گردن من کن که روا دارم من
تا کي بي تو زاري پيوست کنم
جان را ز شراب عشق تو مست کنم
گاهي خود را نيست و گهي هست کنم
وقت است که در گردن تو دست کنم
خواهم که همي عاشق رويت ميرم
سرگشته چو موي پيش مويت ميرم
دانم به يقين که زنده مانم جاويد
گر نعره زنان در آرزويت ميرم
گاه از غم تو مست و خرابم بيني
گه چون شمعي در تب و تابم بيني
دوشم ديدي به خواب جان رفته ز دست
امروز چو جان رفت چه خوابم بيني
جانا! تو کجائي که نيازم بيني
وين ناله شبهاي درازم بيني
از ضعف چنانم که نيايم در چشم
گر باز آئي مدان که بازم بيني
در عشق تو راه اين دل غافل گم کرد
هر روز هزار بار منزل گم کرد
چون در پهلوست جاي دل عاشق تو
در پهلوي تو چرا چنين دل گم کرد؟
در عشق تو من گرد جنون مي گردم
وز دايره عقل برون مي گردم
ديري است که در خون دل من شده اي
در خون تو شدي و من به خون مي گردم
در عشق تو رسواي جهان آمده ايم
وانگشت نماي اين و آن آمده ايم
کرديم هزار منزل از پس هر روز
تا ما ز دل خويش به جان آمده ايم
جان سوخته پاي بست آمد بي تو
وز دست شده به دست آمد بي تو
تا خيل خيال تو شبيخون آورد
بر قلب بسي شکست آمد بي تو
اي شمع چگل! تا تو برفتي زبرم
من کشته هجر تو چو شمع سحرم
دور از تو چنان شدم که در روي زمين
گر باز آيي باز نيايي اثرم
در عشق تو بر خويشتنم فرمان نيست
وين درد مرا به هيچ رو درمان نيست
گفتي:«برهي گر ز سرم برخيزي »
برخاستنم از سر جان آسان نيست
جانا!دل من زير و زبر خواهد شد
در پاي غمت عمر بسر خواهد شد
دم دم به دمي که نيم جاني است گرو
خوش خوش به سرکار تو در خواهد شد
تا کي طلبم ز هر کسي پيوستت
يک ره تو طلب اگر وفائي هستت
چون بر دل همچو آتشم دست تراست
دستي برنه گر چه بسوزد دستت
جان گرد تو از ميان جان مي گردد
تن در هوست نعره زنان مي گردد
وان دل که ز زنجير سر زلف تو جست
زنجير گسسته در جهان مي گردد
خود را ز تو بي گناه مي نتوان داشت
دل جز به غمت سياه مي نتوان داشت
از درد تو باد سرد من چندان است
کز باد کله نگاه مي نتوان داشت
مهري که ز تو در دل من بنهفته است
با تو به زبان اگر نگويم گفته است
وقت است که طاق و جفت گويم با تو
در طاق دو ابروي تو چشمت جفت است
تا عشق نشست ناگهي در سر من
برخاست ازين غم دل غم پرور من
هرگز به چه باز آيد مرغ دل من
تاباز آيد برين که رفت از بر من
عمري به هوس در تک وتاز آمد دل
تا محرم راز دلنواز آمد دل
پس رفت به پيش باز و جان پاک بباخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
گر دل گويم به پاي غم پست افتاد
ور جان گويم به عشق سرمست افتاد
مي شست به خون ديده دل دست ز جان
دل نيز چو خون ديده بر دست افتاد
زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت
هر دم برمن به درد ديگر بگذشت
با آنکه ز عشق هيچ آبم بنماند
بنگرکه چگونه آبم از سر بگذشت
چون درد و دريغ از دل ريشم بنشد
جان شد به دريغ و درد خويشم بنشد
گفتم که چو سايه مي روم از پس او
اين نيز چه سود چون ز پيشم بنشد
ماهي که به حسن، عالم آراي افتاد
جان در طلبش شيفته هر جاي افتاد
بيچاره دلم که دست و پايي مي زد
از دست بشد از آن که در پاي افتاد