شيخ فريدالدين عطار قدس سره در نموداري خود و اسرار منصور فرمايد

حقيقت رنج دل ديده است عطار
پس آنگه جان و دل ديده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سر تو جز واصل راه
که او باشد حقيقت ديدالله
که داند سر تو جز مرد واصل
که او را کل عيان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتي جان نماندست
يقين جز ديدن جانان نماندست
که ميداند چه ميگوئي در اينجا
که افکندستي اينجا شور و غوغا
سخن اصل است صاحب وصل بايد
که او داند که اينجا کيست شايد
درين حضرت يقين داري چو عطار
از آن پيوسته در کاري چو عطار
کسي اين شيوه معني گفته اينجا
مر اين جوهر يقيني سفته اينجا
تو سفتي جوهر بود حقيقت
تو ديدي روي معبود حقيقت
تمامت درگمان تو در يقيني
از آن معبود در عين اليقيني
ترا زيبد که منصوري درين دار
ز بهر سالکان اي پير هشيار
دل تو گنج راز کبريايست
حقيقت جان تو کلي خدايست
بکلي حق شدي اندر زمانه
ترا پيدا وصال جاودانه
بجز منصور کاينجا گفته اينراز
دگر اينجا تو گفتستي همان باز
همان منصور اينجاگاه با تست
چه غم داري کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوي
که بر دستي حقيقت اندرو گوي
بکام تست ميدان حقيقت
بزن گوئي ز چوگان حقيقت
يقين رو باش در کل بيگماني
همي باران تو درهاي معاني
درون بحر کل غواص گشتي
ميان عام خاص الخاص گشتي
درين بحر معاني جوهر راز
تو آوردي برون اين در را باز
چو جوهر آوريدستي تو بيرون
مقابل کرده با در مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پيوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داري
از آنمعني گهرها نغز داري
کنون شو بر سر اسرار جان باز
بگو ديگر تو از عين عيان باز
عيان بين باش ني جان و نه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عيان بين باش نه خود بين در اينراه
که خود بين را يقين راند همي شاه
تو حق در حق ببين اينجا حقيقت
که خواهد کرد محو اينجا طبيعت
خدا بين جملگي جانان شناسد
وي از خلق جهان کي ميهراسد
چو سالک وصل ديد و در عيان شد
حقيقت جمله خلق جهان شد
يکي بينند هم از خويش اينجا
حجاب اينجايگه در پيش اينجا
بکل بردار جانان ميشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
وليکن گنج او با رنج باشد
يقين درمان او با گنج باشد
چو درمانست اينجا رنج مردان
بکش رنجي ز بهر گنج مردان
برنج اين سر تواني کرد حاصل
چو درمان يافتي گشتي تو واصل
وصال يار اندر بخت تحقيق
پس آنگه يافتند مر گنج توفيق
ترا درد است از آن دريات پيداست
که جانم رفته و جانانت پيداست
اگر جانان نمي بينم دگر من
از آنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اينجا زنم باز
از آنم در حقيقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دريغا
ندارد راه ما پايان دريغا
چنين افتاد اين سر عين صورت
بخواهد ديد وصل اينجا ضرورت
همه درددلم صورت بداند
که جز صورت کسي ديگر نداند
چنين افتاد اين سر عين صورت
بخواهد ديد وصل اينجا ضرورت
همه درد است در صورت حقيقت
که بيشک اوست کل عين طبيعت
طبيعت بود اول آخر کار
حقيقت شد دلا اينجا پديدار
حقيقت مرد از خود بي نشان شد
يقين اينجايگه ديدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اينجا طبيعت
طلب کردست راهي در حقيقت
وليکن گر چه بر دار حقيقت
در انجامم خبردار طبيعت
خبر دارد که جانانست با او
ولي در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازي ميکند يار
ابا او تا شود از وي خبردار
اگر يکدم ابي دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار ميگويد دمادم
که بايد شد ورا بيرون از اين دم
بخواهم کشتنت اينجا بزاري
ابا ما کن در اينجا پايداري
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اينجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اينجا حقيقت
که با ما گردي از عين طبيعت
بخواهم کشتنت اينجا يقين دان
تو ما را از نمودت پيش بين دان
بخواهم کشتنت در خون و در خاک
کز آلايش کنم اينجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا راز يابي
مرا ناگاه کلي باز يابي
چو من برگفت جانان سر نهادم
از آن اينجا در معني گشادم
منم امروز اندر دار معني
خدا را يافته در دار دنيا
نه بينم هيچ جز ديدار جانان
نگويم هيچ جز اسرار جانان
بجز جانان نديدم اندر اينجا
مرا بگشاده او کلي در اينجا
همه جانان شدم چون او بديدم
ازو ميگويم و از وي شنيدم
تو هم جانان منصوري درينراه
هميگويم که تاگردي تو آگاه
خبر داري وليکن مي نداني
که اندر بود خود جان جهاني
تو جاناني وليکن بر سر دار
همي خواهم که تا گردي خبردار
تو جاناني که اين توفيق يابي
که اينجا عالم تحقيق يابي
ترا آنگه نمايد روي جانان
که يکي بيني از هر روي جانان
يکي بين باش و در يکي نظر کن
تو يک بيني وجودت را خبر کن
يکي بين باش و زثاني برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز يکي مبين در پرده اينجا
مشو آخر همي گم کرده اينجا
رهت اينست و هر راه ديگر نيست
دريغا کز نمود خود خبر نيست
ترا ايجان من مانند عطار
که تا چيزي نه بيني جز رخ يار
اگر واصل چو من گردي در اينجا
ترا اسرار گردد روشن اينجا
اگر واصل شوي در جسم و جانت
يکي بيني تمامت جان جانت
وصالت اندر اينجا رخ نمايد
نه غيري را چنين پاسخ نمايد
همه با تست و تو اندر يکي هان
همه با تست اينجا نص و برهان
تو اي عطار اکنون چند گوئي
تو منصوري و ديگر مي چه جوئي
اگر با خود به بيني اوست يا خود
که ميگويد ترا اسرار با حد
مرو بيرون تو از منصور گو باز
که او آمد ترا سررشته راز
کنون از ديد منصور است گفتار
که تا ديگر چه گويد بر سر دار